نظامی (هفت پیکر)/روز پنجشنبه است روزی خوب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (روز پنجشنبه است روزی خوب) از نظامی |
' |
روز پنجشنبه است روزی خوب | وز سعادت به مشتری منسوب | |
چون دم صبح گفت نافه گشای | عود را سوخت خاک صندل سای | |
بر نمودار خاک صندل فام | صندلی کرد شاه جامه و جام | |
آمد از گنبد کبود برون | شد به گنبد سرای صندل گون | |
باده خورشد ز دست لعبت چین | واب کوثر ز دست حورالعین | |
تا شب از دست حور می میخورد | وز می خورده خرمی میکرد | |
صدف این محیط کحلی رنگ | چو برآمود در به کام نهنگ | |
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد | خواست کز خاطرش فشاند گرد | |
بانوی چین ز چهره چین بگشاد | وز رطب جوی انگبین بگشاد | |
گفت کای زنده از تو جان جهان | برترین پادشاه پادشهان | |
بیشتر زانکه ریگ در صحراست | سنگ در کوه و آب در دریاست | |
عمر بادت که هست بختت یار | بادی از عمر و بخت برخوردار | |
ای چو خورشید روشنائی بخش | پادشا بلکه پادشائی بخش | |
من خود اندیشناک پیوسته | زین زبان شکسته و بسته | |
و آنگهی پیش راح ریحانی | کرد باید سکاهن افشانی | |
لیک چون شه نشاط جان خواهد | وز پی خنده زعفران خواهد | |
کژ مژی را خریطه بگشایم | خندهای در نشاطش افزایم | |
گویم ار زانکه دلپذیر آید | در دل شاه جایگیر آید | |
چون دعا کرد ماه مهر پرست | شاه را بوسه داد بر سر دست | |
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان | سوی شهری دگر شدند روان | |
هریکی در جوال گوشه خویش | کرده ترتیب راه توشه خویش | |
نام این خیر و نام آن شر بود | فعل هریک به نام درخور بود | |
چون بریدند روزکی دو سه راه | توشهای را که داشتند نگاه | |
خیر میخورد و شر نگه میداشت | این غله میدرود و آن میکاشت | |
تا رسیدند هر دو دوشادوش | به بیابانی از بخار بجوش | |
کورهای چون تنور از آتش گرم | کاهن از وی چو موم گشتی نرم | |
گرمسیری ز خشک ساری بوم | کرده باد شمال را به سموم | |
شر خبر داشت کان زمین خراب | دوریی درد و ندارد آب | |
مشکی از آب کرده پنهان پر | در خریطه نگاهداشت چو در | |
خیر فارغ که آب در راهست | بیخبر کاب نیست آن چاهست | |
در بیابان گرم و راه دراز | هر دو میتاختند با تک و تاز | |
چون به گرمی شدند روزی هفت | آب شر ماند و آب خیر برفت | |
شر که آن آبرا ز خیر نهفت | با وی از خیر و شر حدیث نگفت | |
خیر چون دید کو ز گوهر بد | دارد آبی در آبگینه خود | |
وقت وقت از رفیق پنهانی | میخورد چون رحیق ریحانی | |
گرچه در تاب تشنگی میسوخت | لب به دندان ز لابه برمیدوخت | |
تشنه در آب او نظر میکرد | آب دندانی از جگر میخورد | |
تا به حدی که خشک شد جگرش | باز ماند از گشادگی نظرش | |
داشت با خود دو لعل آتش رنگ | آب دارنده و آبشان در سنگ | |
میچکید آب ازان دو لعل نهان | آب دیده ولی نه آب دهان | |
حالی آن لعل آبدار گشاد | پیش آن ریگ آبدار نهاد | |
گفت مردم ز تشنگی دریاب | آتشم را بکش به لختی آب | |
شربتی آب از آن زلال چو نوش | یا به همت ببخش یا بفروش | |
این دو گوهر در آب خویش انداز | گوهرم را به آب خود بنواز | |
شر که خشم خدای باد بر او | نام خود را ورق گشاد بر او | |
گفت کز سنگ چشمه بر متراش | فارغم زین فریب فارغ باش | |
میدهی گوهرم به ویرانی | تا به آباد شهر بستانی | |
چه حریفم که این فریب خورم | من ز دیو آدمی فریبترم | |
نرسد وقت چاره سازی من | مهره تو به حقه بازی من | |
صد هزاران چنین فسون و فریب | کردهام از مقامری به شکیب | |
نگذارم که آب من بخوری | چون به شهر آیی آب من ببری | |
آن گهر چون ستانم از تو به راز | کز منش عاقبت ستانی باز | |
گهری بایدم که نتوانی | کز منش هیچ گونه بستانی | |
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی | تا سپارم به دست گوهرجوی | |
گفت شر آن دو گوهر بصرست | کاین ازان آن از این عزیزترست | |
چشمها را به من فروش به آب | ور نه زین آبخورد روی بتاب | |
خیر گفت از خدا نداری شرم | کاب سردم دهی به آتش گرم | |
چشمه گیرم که خوشگوار بود | چشم کندن بگو چه کار بود | |
چون من از چشم خود شوم درویش | چشمه گر صد شود چه سود از بیش | |
چشم دادن ز بهر چشمه نوش | چون توان؟ آب را به زر بفروش | |
لعل بستان و آنچه دارم چیز | بدهم خط بدانچه دارم نیز | |
به خدای جهان خورم سوگند | که بدین داوری شوم خرسند | |
چشم بگذار بر من ای سره مرد | سرد مهری مکن به آبی سرد | |
گفت شر کاین سخن فسانه بود | تشنه را زین بسی بهانه بود | |
چشم باید گهر ندارد سود | کین گهر بیش از این تواند بود | |
خیر در کار خویش خیره بماند | آب چشمی بر آب چشمه فشاند | |
دید کز تشنگی بخواهد مرد | جان ازان جایگه نخواهد برد | |
دل گرمش به آب سرد فریفت | تشنهای کو کز آب سرد شکیفت | |
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار | شربتی آب سوی تشنه بیار | |
دیده آتشین من برکش | واتشم را بکش به آبی خوش | |
ظن چنین برد کز چنان تسلیم | یابد امیدواری از پس بیم | |
شر که آن دید دشنه باز گشاد | پیش آن خاک تشنه رفت چو باد | |
در چراغ دو چشم او زد تیغ | نامدش کشتن چراغ دریغ | |
نرگسی را به تیغ گلگون کرد | گوهری را ز تاج بیرون کرد | |
چشم تشنه چو کرده بود تباه | آب ناداده کرد همت راه | |
جامه و رخت و گوهرش برداشت | مرد بی دیده را تهی بگذاشت | |
خیر چون رفته دید شر ز برش | نبد آگاهیی ز خیر و شرش | |
بر سر خون و خاک میغلتید | به که چشمش نبد که خود را دید | |
بود کردی ز مهتران بزرگ | گلهای داشت دور از آفت گرگ | |
چارپایان خوب نیز بسی | کانچنان چارپا نداشت کسی | |
خانهای هفت و هشت با او خویش | او توانگر بد آن دگر درویش | |
کرد صحرا نشین کوه نورد | چون بیابانیان بیابان گرد | |
از برای علف به صحرا گشت | گله را میچراند دشت به دشت | |
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه | کردی آنجا دو هفته منزلگاه | |
چون علف خورد جای را میماند | گله بر جانب دگر میراند | |
از قضا را دران دو روز نه دیر | پنجه آنجا گشاده بود چو شیر | |
کرد را بود دختری به جمال | لعبتی ترک چشم و هندو خال | |
سروی آب از رگ جگر خورده | نازنینی به ناز پرورده | |
رسن زلف تا به دامن بیش | کرده مه را رسن به گردن خویش | |
جعد بر جعد چون بنفشه باغ | به سیاهی سیهتر از پر زاغ | |
سحر غمزش که بود از افسون مست | بر فریب زمانه یافته دست | |
خلق از آن سحر بابلی کردن | دلنهاده به بابلی خوردن | |
شب ز خالش سواد یافته بود | مه ز تابندگیش تافته بود | |
تنگی پسته شکر شکنش | بوسه را راه بسته بر دهنش | |
آن خرامنده ماه خرگاهی | شد طلبکار آب چون ماهی | |
خانیی آب بود دور از راه | بود ازان خانی آب آن به نگاه | |
کوزه پر کرد ازاب آن خانی | تا برد سوی خانه پنهانی | |
ناگهان نالهای شنید از دور | کامد از زخم خوردهای رنجور | |
بر پی ناله شد چو ناله شنید | خسته در خاک و خون جوانی دید | |
دست و پائی ز درد میافشاند | در تضرع خدای را میخواند | |
نازنین را ز سر برون شد ناز | پیش آن زخم خورده رفت فراز | |
گفت ویحک چه کس توانی بود | اینچنین خاکسار و خونآلود | |
این ستم بر جوانی تو که کرد | وینچنین زینهار بر تو که خورد | |
خیر گفت ای فرشته فلکی | گر پری زادهای وگر ملکی | |
کار من طرفه بازیی دارد | قصه من درازیی دارد | |
مردم از تشنگی و بی آبی | تشنه را جهد کن که دریابی | |
آب اگر نیست رو که من مردم | ور یکی قطره هست جان بردم | |
ساقی نوش لب کلید نجات | دادش آبی به لطف آب حیات | |
تشنه گرم دل ز شربت سرد | خورد بر قدر آنکه شاید خورد | |
زنده شد جان پژمریده او | شاد گشت آن چراغ دیده او | |
دیدهای را کنده بود ز جای | درهم افکند و بر نام خدای | |
گر خراشیده شد سپیدی توز | مقله در پیه مانده بود هنوز | |
آنقدر زور دید در پایش | که برانگیخت شاید از جایش | |
پیه در چشم او نهاد و ببست | وز سر مردمی گرفتش دست | |
کرد جهدی تمام تا برخاست | قایدش گشت و برد بر ره راست | |
تا بدانجا که بود بنگه او | مرد بی دیده بود همره او | |
چاکری را که اهل خانه شمرد | دست او را به دست او سپرد | |
گفت آهسته تا نرنجانی | بر در ما برش به آسانی | |
خویشتن رفت پیش مادر زود | سرگذشتی که دید باز نمود | |
گفت مادر چرا رها کردی | کامدی با خودش نیاوردی | |
تا مگر چارهای نموده شدی | کاندکی راحتش فزوده شدی | |
گفت کاوردم ار به جان برسد | چشم دارم که این زمان برسد | |
چاکری کو به خانه راه آورد | خسته را سوی خوابگاه آورد | |
جای کردند و خوان نهادنش | شوربا و کباب دادندش | |
مرد گرمی رسیده با دم سرد | خورد لختی و سر نهاد به درد | |
کرد کامد شبانگه از صحرا | تا خورد آنچه بشکند صفرا | |
دید چیزی که آن نه عادت بود | جوش صفراش ازان زیادت بود | |
بیهشی خسته دید افتاده | چون کسی زخم خورده جان داده | |
گفت کین شخص ناتوان از کجاست | واینچین ناتوان و خسته چراست | |
آنچه بر وی گذشته بود نخست | کس ندانست شرح آن به درست | |
قصه چشم کندنش گفتند | که به الماس جزع او سفتند | |
کرد چون دیدگان جگر خسته | شد ز بی دیدهای نظر بسته | |
گفت کز شاخ آن درخت بلند | باز بایست کرد برگی چند | |
کوفتن برگ و آب ازو ستدن | سودن آنجا وتاب ازو ستدن | |
گر چنین مرهمی گرفتی ساز | یافتی دیده روشنائی باز | |
رخنه دیده گرچه باشد سخت | به شود زاب آن دو برگ درخت | |
پس نشان داد کاندرخت کجاست | گفت از آن آبخورد که خانی ماست | |
هست رسته کهن درختی نغز | کز نسیمش گشاده گردد مغز | |
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ | دوریی در میان هردو فراخ | |
برگ یک شاخ ازو چو حله حور | دیده رفته را درآرد نور | |
برگ شاخ دگر چو آب حیات | صرعیان را دهد ز صرع نجات | |
چون ز کرد آن شنید دختر کرد | دل به تدبیر آن علاج سپرد | |
لابهها کرد و از پدر درخواست | تا کند برگ بینوائی راست | |
کرد چون دید لابه کردن سخت | راه برداشت رفت سوی درخت | |
باز کرد از درخت مشتی برگ | نوشداروی خستگان از مرگ | |
آمد آورد نازنین برداشت | کوفت چندانکه مغز باز گذاشت | |
کرد صافی چنانکه درد نماند | در نظرگاه دردمند فشاند | |
دارو و دیده را بهم دربست | خسته از درد ساعتی بنشست | |
دیده بر بخت کارساز نهاد | سر به بالین تخت باز نهاد | |
بود تا پنج روز بسته سرش | و آن طلاها نهاده بر نظرش | |
روز پنجم خلاص دادندش | دارو از دیده برگشادندش | |
چشم از دست رفته گشت درست | شد به عینه چنانکه بود نخست | |
مرد بی دیده برگشاد نظر | چون دو نرگس که بشکفد به سحر | |
خیر کان خیر دید برد سپاس | کز رمد رسته شد چو گاو خراس | |
اهل خانه ز رنج دل رستند | دل گشادند و روی بربستند | |
از بسی رنجها که بر وی برد | مهربان گشته بود دختر کرد | |
چون دو نرگس گشاد سرو بلند | درج گوهر گشاده گشت ز بند | |
مهربانتر شد آن پریزاده | بر جمال جوان آزاده | |
خیر نیز از لطف رسانی او | مهربان شد ز مهربانی او | |
گرچه رویش ندیده بود تمام | دیده بودش به وقت خیز و خرام | |
لفظ شیرین او شنیده بسی | لطف دستش بدو رسیده بسی | |
دل درو بسته بود و آن دلبند | هم درو بسته دل زهی پیوند | |
خیر با کرد پیر هر سحری | بستی از راه چاکری کمری | |
به شتربانی و گلهداری | کردی آهستگی و هشیاری | |
از گله دور کردی آفت گرگ | داشتی پاس جمله خرد و بزرگ | |
کرد صحرا رو بیابانی | چون از او یافت آن تنآسانی | |
به تولای خود عزیزش کرد | حاکم خان و مان و چیزش کرد | |
خیر چون شد به خانه در گستاخ | قصه جستجوی گشت فراخ | |
باز جستند حال دیده او | کز که بود آن ستم رسیده او | |
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت | هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت | |
قصه گوهر و خریدن آب | کاتش تشنگیش کرد کباب | |
وانکه از دیده گوهرش برکند | به دگر گوهرش رساند گزند | |
این گهر سفت و آن گهر برداشت | واب ناداده تشنه را بگذاشت | |
کرد کان داستان شنید ز خیر | روی بر خاک زد چو راهب دیر | |
کانچنان تند باد بی اجلی | نرساند این شکوفه را خللی | |
چون شنیدند کان فرشته سرشت | چه بلا دید ازان زبانی زشت | |
خیر از نام گشت نامیتر | شد بر ایشان ز جان گرامیتر | |
داشتندش چنانکه باید داشت | نازنین خدمتش به کس نگذاشت | |
روی بسته پرستشی میکرد | آب میداد و آتشی میخورد | |
خیر یکباره دل بدو بسپرد | از وی آن جان که باز یافت نبرد | |
کرد بر یاد آن گرامی در | خدمت گاو و گوسپند و شتر | |
گفت ممکن نشد که این دلبند | با چو من مفلسی کند پیوند | |
دختری را بدین جمال و کمال | نتوان یافت بی خزینه و مال | |
من که نانشان خورم به درویشی | کی نهم چشم خویش بر خویشی | |
به ازان نیست کز چنین خطری | زیرکانه برآورم سفری | |
چون بر این قصه هفتهای بگذشت | شامگاهی به خانه رفت از دشت | |
دل ز تیمار آن عروس به رنج | چون گدائی نشسته بر سر گنج | |
تشنه و در برابر آب زلال | تشنهتر زانکه بود اول حال | |
آنشب از رخنهای که داشت دلش | ز آب دیده شکوفه کرد گلش | |
گفت با کرد کای غریب نواز | از غریبان بسی کشیدی ناز | |
نور چشمم بنا نهاده تست | دل و جان هر دو باز داده تست | |
چون به خوان ریزه تو پروردم | نعمت از خوان تو بسی خوردم | |
داغ تو برتر از جبین منست | شکر تو بیش از آفرین منست | |
گر بجوئی درون و بیرونم | بوی خوان تو آید از خونم | |
خوان بر سر بر این ندارم دست | سر بر خوان اگر بخواهی هست | |
بیش از این میهمان نشاید بود | نمکی بر جگر نشاید سود | |
بر قیاس نواله خواری تو | ناید از من سپاس داری تو | |
مگرم هم به فضل خویش خدای | دهد آنچه آورم حق تو بجای | |
گرچه تیمار یابم از دوری | خواهم از خدمت تو دستوری | |
دیرگاهست کز ولایت خویش | دورم از کار و از کفایت خویش | |
عزم دارم که بامداد پگاه | سوی خانه کنم عزیمت راه | |
گر به صورت جدا شوم ز برت | نبرد همتم ز خاک درت | |
چشم دارم به چون تو چشمه نور | که ز دوری دلم نداری دور | |
همتم را گشاده بال کنی | وانچه خوردم مرا حلال کنی | |
چون سخن گو سخن به آخر برد | در زد آتش به خیل خانه کرد | |
گریه کردی از میان برخاست | های هائی فتاد در چپ و راست | |
کرد گریان و کرد زاده بتر | مغزها خشک و دیدهها شد تر | |
از پس گریه سر فرو بردند | گوئی آبی بدند کافسردند | |
سر برآورد کرد روشن رای | کرد خالی ز پیشکاران جای | |
گفت با خیر کای جوان به هوش | زیرک و خوب و مهربان و خموش | |
رفته گیرت به شهر خود باری | خورده از همرهی دگر خاری | |
نعمت و ناز و کامگاری هست | بر همه نیک و بد تو داری دست | |
نیک مردان به بد عنان ندهند | دوستان را به دشمنان ندهند | |
جز یکی دختر عزیز مرا | نیست و بسیار هست چیز مرا | |
دختر مهربان خدمت دوست | زشت باشد که گویمش نه نکوست | |
گرچه در نافه است مشک نهان | آشکاراست بوی او به جهان | |
گر نهی دل به ما و دختر ما | هستی از جان عزیزتر بر ما | |
بر چنین دختری به آزادی | اختیارت کنم به دامادی | |
وانچه دارم ز گوسفند و شتر | دهمت تا ز مایه گردی پر | |
من میان شما به نعمت و ناز | میزیم تا رسد رحیل فراز | |
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد | سجدهای آنچنانکه شاید برد | |
چون بدین خرمی سخن گفتند | از سر ناز و دلخوشی خفتند | |
صبح هرون صفت چو بست کمر | مرغ نالید چون جلاجل زر | |
از سر طالع همایون بخت | رفت سلطان مشرقی بر تخت | |
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست | کرد کار نکاح کردن راست | |
به نکاحی که اصل پیوندست | تخم اولاد ازو برومندست | |
دختر خویش را سپرد به خیر | زهره را داد با عطارد سیر | |
تشنه مرده آب حیوان یافت | نور خورشید بر شکوفه بتافت | |
ساقی نوش لب به تشنه خویش | شربتی داد از آب کوثر بیش | |
اولش گرچه آب خانی داد | آخرش آب زندگانی داد | |
شادمان زیستند هر دو به هم | زآنچه باید نبود چیزی کم | |
عهد پیشینه یاد میکردند | وآنچهشان بود شاد میخوردند | |
کرد هر مایهای که با خود داشت | بر گرانمایگان خود بگذاشت | |
تا چنان شد که خان و مان و رمه | به سوی خیر بازگشت همه | |
چون از آن مرغزار آب و درخت | برگرفتند سوی صحرا رخت | |
خیر شد زی درخت صندل بوی | که ازو جانش گشت درمان جوی | |
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ | چید بسیار برگهی فراخ | |
کرد از آن برگها دو انبان پر | تعبیه در میان بار شتر | |
آن یکی بد علاج صرع تمام | وان دگر خود دوای دیده به نام | |
با کس احوال برگ باز نگفت | آن دوا را ز دیده داشت نهفت | |
تا به شهری شتافتند ز راه | که درو صرع داشت دختر شاه | |
گرچه بسیار چاره میکردند | به نمیشد دریغ میخوردند | |
هر پزشگی که بود دانش بهر | آمده بر امید شهر به شهر | |
تا برند از طریق چارهگری | آفت دیو را ز پیش پری | |
پادشه شرط کرده بود نخست | که هرانکو کند علاج درست | |
دختر او را دهم به آزادی | ارجمندش کنم به دامادی | |
وانکه بیند جمال این دختر | نکند چاره سازی درخور | |
بر وی از تیغ ترکتاز کنم | سرش از تن به تیغ باز کنم | |
بی دوائی که دید آن بیمار | کشت چندین پزشک در تیمار | |
سر بریده شده هزار طبیب | چه ز شهری چه مردمان غریب | |
این سخن گشت در ولایت فاش | لیک هر یک به آرزوی معاش | |
سر خود را به باد برمیداد | در پی خون خویش میافتاد | |
خیر کز مردم این سخن بشنید | آن خلل را خلاص با خود دید | |
کس فرستاد و پادشه را گفت | کز ره این خار من توانم رفت | |
نبرم رنج او به فضل خدای | واورم با تو شرط خویش به جای | |
لیک شرط آن بود به دستوری | کز طمع هست بنده را دوری | |
این دوا را که رای خواهم کرد | از برای خدای خواهم کرد | |
تا خدایم به وقت پیروزی | کند اسباب این غرض روزی | |
چونکه پیغام او رسید به شاه | شاه دادش به دست بوسی راه | |
خیر شد خدمتی به واجب کرد | شاه پرسید و گفت کای سره مرد | |
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر | کاخترم داد از سعادت سیر | |
شاه نامش خجسته دید به فال | گفت کای خیرمند چاره سگال | |
در چنین شغل نیک فرجامت | عاقبت خیر باد چون نامت | |
وانگه او را به محرمی بسپرد | تا به خلوت سرای دختر برد | |
پیکری دید خیر چون خورشید | سروی ازباد صرع گشته چو بید | |
گاو چشمی چو شیر آشفته | شب نیاسوده روز ناخفته | |
اندکی برگ ازان خجسته درخت | داشت با خود گره برو زده سخت | |
سود و زان سوده شربتی برساخت | سرد و شیرین که تشنه را بنواخت | |
داد تا شاهزاده شربت خورد | وز دماغش فرو نشست آن گرد | |
رست ازان ولوله که سودا بود | خوردن و خفتنش به یک جا بود | |
خیر چون دید کان شکفته بهار | خفت و ایمن شد از نهیب غبار | |
شد برون زان سرای مینوفش | سر سوی خانه کرد با دل خوش | |
وان پریرخ سه روز خفته بماند | با پدر حال خود نگفته بماند | |
در سیم روز چونکه سر برداشت | خورد آن چیزها که درخور داشت | |
شه که این مژدهاش به گوش رسید | پای بی کفش در سرای دوید | |
دختر خویش را به هوش و به رای | دید بر تخت در میان سرای | |
روی بر خاک زد به دختر گفت | کی به جز عقل کس نیافته جفت | |
چونی از خستگی و رنجوری | کز برت باد فتنه را دوری | |
دختر شرمگین ز حشمت شاه | بر خود آیین شکر داشت نگاه | |
شاه رفت از سرای پرده برون | اندهش کم شد و نشاط فزون | |
داد دختر به محرمی پیغام | تا بگوید به شاه نیکو نام | |
که شنیدم که در جریده جهد | پادشا را درست باشد عهد | |
چون به هنگام تیغ تارک سای | شرط خویش آورید شاه به جای | |
با سری کو به تاج شد در خورد | عهد خود را درست باید کرد | |
تا چو عهدش بود به تیغ درست | به گه تاج هم نباشد سست | |
صد سر ازتیغ یافت گزند | گو یکی سر به تاج باش بلند | |
آنکه زو شد مرا علاج پدید | وز وی این بند بسته یافت کلید | |
کار او را به ترک نتوان گفت | کز جهانم جز او نباشد جفت | |
به که ما دل ز عهد نگشاییم | وز چنین عهدهای برون آییم | |
شاه را نیز رای آن برخاست | که کند عهد خویشتن را راست | |
خیر آزاده را به حضرت شاه | باز جستند و یافتند به راه | |
گوهری یافته شمردندش | در زمان نزد شاه بردندش | |
شاه گفت ای بزرگوار جهان | رخ چه داری ز بخت خویش نهان | |
خلعت خاص دادش از تن خویش | از یکی مملکت به قیمت بیش | |
بجز این چند زینت دگرش | کمر زر حمایل گهرش | |
کله بستند گرد شهر و سرای | شهریان ساختند شهر آرای | |
دختر آمد ز طاق گوشه بام | دید داماد را چو ماه تمام | |
چابک و سرو قد و زیبا روی | غالیه خط جوان مشگین موی | |
به رضای عروس و رای پدر | خیر داماد شد به کوری شر | |
بر در گنج یافت سلطان دست | مهر آنچش درست بود شکست | |
عیش ازان پس به کام دل میراند | نقش خوبی و خوشدلی میخواند | |
شاه را محتشم وزیری بود | خلق را نیک دستگیری بود | |
دختری داشت دلربای و شگرف | چهره چون خون زاغ بر سر برف | |
آفت آبله رسیده به ماه | ز ابله دیدههاش گشته تباه | |
خواست دستوریی در آن دستور | که دهد خیر چشم مه را نور | |
هم به شرطی که شاه کرد نخست | کرد مه را دوای خیر درست | |
وان دگر نیز گشت با او جفت | گوهری بین که چند گوهر سفت | |
یافت خیر از نشاط آن سه عروس | تاج کسری و تخت کیکاوس | |
گاه با دختر وزیر نشست | بر همه کام خویش یافته دست | |
چشم روشن گهی به دختر شاه | کاین چو خورشید بود و آن چون ماه | |
شادمانه گهی به دختر کرد | به سه نرد ازجهان ندب میبرد | |
تا چنان شد که نیکخواهی بخت | برساندش به پادشاهی و تخت | |
ملک آن شهر در شمار گرفت | پادشاهی برو قرار گرفت | |
از قضا سوی باغ شد روزی | تا کند عیش با دل افروزی | |
شر که همراه بود در سفرش | گشت سر دلش قضای سرش | |
با جهودی معاملت میساخت | خیر دید آن جهود را بشناخت | |
گفت این شخص را به وقت فراغ | از پس من بیاورید به باغ | |
او سوی باغ رفت و خوش بنشست | کرد پیش ایستاده تیغ به دست | |
شر درآمد فراخ کرده جبین | فارغ از خیر بوسه داد زمین | |
گفت خیرش بگو که نام تو چیست | ایکه خواهد سر تو بر تو گریست | |
گفت نامم مبشر سفری | در همه کارنامه هنری | |
خیر گفتا که نام خویش بگوی | روی خود را به خون خویش بشوی | |
گفت بیرون ازین ندارم نام | خواه تیغم نمای و خواهی جام | |
گفت خیر ای حرامزاده خس | هست خونت حلال بر همه کس | |
شر خلقی که با هزار عذاب | چشم آن تشنه کندی از پی آب | |
وان بتر شد که در چنان تابی | بردی آب وندادیش آبی | |
گوهر چشم و گوهر کمرش | هر دو بردی و سوختی جگرش | |
منم آن تشنه گهر برده | بخت من زنده بخت تو مرده | |
تو مرا کشتی و خدای نکشت | مقبل آن کز خدای گیرد پشت | |
دولتم چون خدا پناهی داد | اینکم تاج و تخت شاهی داد | |
وای بر جان تو که بد گهری | جان بری کردهای و جان نبری | |
شر که در روی خیر دید شناخت | خویشتن زود بر زمین انداخت | |
گفت زنهار اگرچه بد کردم | در بد من مبین که خود کردم | |
آن نگر کاسمان چابک سیر | نام من شر نهاد و نام تو خیر | |
گر من آن با تو کردهام ز نخست | کاید از نام چون منی به درست | |
با من آن کن تو در چنین خطری | کاید از نام چون تو ناموری | |
خیرکان نکته رفت بر یادش | کرد حالی ز کشتن آزادش | |
شر چو از تیغ یافت آزادی | میشد و میپرید از شادی | |
کرد خونخواره رفت بر اثرش | تیغ زد وز قفا برید سرش | |
گفت اگرخیر هست خیراندیش | تو شری جز شرت نیاید پیش | |
در تنش جست و یافت آن دو گهر | تعبیه کرده در میان کمر | |
آمد آورد پیش خیر فراز | گفت گوهر به گوهر آمد باز | |
خیر بوسید و پیش او انداخت | گوهری ار به گوهری بنواخت | |
دست بر چشم خود نهاد و بگفت | کز تو دارم من این دو گوهر جفت | |
این دو گوهر بدان شد ارزانی | کاین دو گوهر بدوست نورانی | |
چونکه شد کارهای خیر به کام | خلق ازو دید خیرهای تمام | |
دولت آنجا که راهبر گردد | خار خرما و خاره زر گردد | |
چون سعادت بدو سپرد سریر | آهنش نقره شد پلاس حریر | |
عدل را استوار کاری داد | ملک را بر خود استواری داد | |
برگهائی کزان درخت آورد | راحت رنجهای سخت آورد | |
وقت وقت از برای دفع گزند | تاختی سوی آن درخت بلند | |
آمدی زیر آن درخت فرود | دادی آن بوم را سلام و درود | |
بر هوای درخت صندل بوی | جامه را کرده بود صندل شوی | |
جز به صندل خری نکوشیدی | جامه جز صندلی نپوشیدی | |
صندل سوده درد سر ببرد | تب ز دل تابش از جگر ببرد | |
ترک چینی چو این حکایت چست | به زبان شکسته کرد درست | |
شاه جای از میان جان کردش | یعنی از چشم بد نهان کردش |