نظامی (هفت پیکر)/روزی از روزهای دیماهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (روزی از روزهای دیماهی) از نظامی |
' |
روزی از روزهای دیماهی | چون شب تیر مه به کوتاهی | |
از دگر روز هفته آن به بود | ناف هفته مگر سهشنبه بود | |
روز بهرام و رنگ بهرامی | شاه با هردو کرده هم نامی | |
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت | صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت | |
بانوی سرخ روی سقلابی | آن به رنگ آتشی به لطف آبی | |
به پرستاریش میان در بست | خوش بود ماه آفتابپرست | |
شب چو منجوق برکشید بلند | طاق خورشید را درید پرند | |
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز | خواست افسانهای نشاطانگیز | |
نازنین سر نتافت از رایش | در فشاند از عقیق در پایش | |
کای فلک آستان درگه تو | قرص خورشید ماه خرگه تو | |
برتر از هر دری که بتوان سفت | بهتر از هر سخن که بتوان گفت | |
کس به گردت رسید نتواند | کور باد آنکه دید نتواند | |
چون دعائی چنین به پایان برد | لعل کان را به کان لعل سپرد | |
گفت کز جمله ولایت روس | بود شهری به نیکوی چو عروس | |
پادشاهی درو عمارت ساز | دختری داشت پروریده به ناز | |
دلفریبی به غمزه جادو بند | گلرخی قامتش چو سرو بلند | |
رخ به خوبی ز ماه دلکشتر | لب به شیرینی از شکر خوشتر | |
زهرهای دل ز مشتری برده | شکر و شمع پیش او مرده | |
تنگ شکر ز تنگی شکرش | تنگدلتر ز حلقه کمرش | |
مشک با زلف او جگرخواری | گل ز ریحان باغ او خاری | |
قدی افراخته چو سرو به باغ | روئی افروخته چو شمع و چراغ | |
تازه روئیش تازهتر ز بهار | خوب رنگیش خوبتر ز نگار | |
خواب نرگس خمار دیده او | ناز نسرین درم خریده او | |
آب گل خاک ره پرستانش | گل کمر بند زیر دستانش | |
به جز از خوبی و شکر خندی | داشت پیرایه هنرمندی | |
دانش آموخته ز هر نسقی | در نبشته ز هر فنی ورقی | |
خوانده نیرنگ نامهای جهان | جادوئیها و چیزهای نهان | |
درکشیده نقاب زلف بروی | سرکشیده ز بارنامه شوی | |
آنکه در دور خویش طاق بود | سوی جفتش کی اتفاق بود | |
چون شد آوازه در جهان مشهور | کامداست از بهشت رضوان حور | |
ماه و خورشید بچهای زادست | زهره شیر عطاردش دادست | |
رغبت هرکسی بدو شد گرم | آمد از هر سوئی شفاعت نرم | |
این به زور آن به زر همیکوشید | و او زر خود به زور میپوشید | |
پدر از جستجوی ناموران | کان صنم را رضا ندید در آن | |
گشت عاجز که چاره چون سازد | نرد با صد حریف چون بازد | |
دختر خوبروی خلوت ساز | دست خواهندگان چو دید دراز | |
جست کوهی در آن دیار بلند | دور چون دور آسمان ز گزند | |
داد کردن بر او حصاری چست | گفتی از مغز کوه کوهی رست | |
پوزش انگیخت وز پدر درخواست | تا کند برگ راه رفتن راست | |
پدر مهربان از آن دوری | گرچه رنجید داد دستوری | |
تا چو شهدش ز خانه گردد دور | در نیاید ز بام و در زنبور | |
نیز چون در حصار باشد گنج | پاسبان را ز دزد ناید رنج | |
وان عروس حصاری از سر ناز | کرد کار حصار خویش بساز | |
چون بدان محکمی حصاری بست | رفت و چون گنج در حصار نشست | |
گنج او چون در استواری شد | نام او بانوی حصاری شد | |
دزد گنج از حصار او عاجز | کاهنین قلعه بد چو رویین دز | |
او در آن دز چو بانوی سقلاب | هیچ دز بانو آن ندیده به خواب | |
راه بربسته راه داران را | دوخته کام کامگاران را | |
در همه کاری آن هنر پیشه | چارهگر بود و چابک اندیشه | |
انجم چرخ را مزاج شناس | طبعها را بهم گرفته قیاس | |
بر طبایع تمام یافته دست | راز روحانی آوریده به شست | |
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد | چون شود آب گرم و آتش سرد | |
مردمان را چه میکند مردم | وانجمن را چه میدهد انجم | |
هرچه فرهنگ را به کار آید | وآدیمزاد را بیاراید | |
همه آورده بود زیر نورد | آن بصورت زن و به معنی مرد | |
چون شکیبنده شد در آنباره | دل ز مردم برید یکباره | |
کرد در راه آن حصار بلند | از سر زیرکی طلسمی چند | |
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ | هر یکی دهرهای گرفته به چنگ | |
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم | گشتی از زخم تیغها به دو نیم | |
جز یکی کو رقیب آن دز بود | هرکه آن راه رفت عاجز بود | |
و آن رقیبی که بود محرم کار | ره نرفتی مگر به گام شمار | |
گر یکی پیغلط شدی ز صدش | اوفتادی سرش ز کالبدش | |
از طلسمی بدو رسیدی تیغ | ماه عمرش نهان شدی در میغ | |
در آنباره کاسمانی بود | چون در آسمان نهانی بود | |
گر دویدی مهندسی یک ماه | بر درش چون فلک نبردی راه | |
آن پری پیکر حصارنشین | بود نقاش کارخانه چین | |
چون قلم را به نقش پیوستی | آب را چون صدف گره بستی | |
از سواد قلم چو طره حور | سایه را نقش برزدی بر نور | |
چون در آن برج شهربندی یافت | برج از آن ماه بهرهمندی یافت | |
خامه برداشت پای تا سر خویش | بر پرندی نگاشت پیکر خویش | |
بر سر صورت پرند سرشت | به خطی هرچه خوبتر بنوشت | |
کز جهان هر کرا هوای منست | با چنین قلعهای که جای منست | |
گو چو پروانه در نظاره نور | پای در نه سخن مگوی از دور | |
بر چنین قلعه مرد باید بار | نیست نامرد را درین دز کار | |
هرکرا این نگار میباید | نه یکی جان هزار میباید | |
همتش سوی راه باید داشت | چار شرطش نگاه باید داشت | |
شرط اول درین زناشوئی | نیکنامی شدست و نیکوئی | |
دومین شرط آن که از سر رای | گردد این راه را طلسم گشای | |
سومین شرس آنکه از پیوند | چون گشاید طلسمها را بند | |
در ین در نشان دهد که کدام | تا ز در جفت من شود نه ز بام | |
چارمین شرط اگر به جای آرد | ره سوی شهر زیرپای آرد | |
تا من آیم به بارگاه پدر | پرسم از وی حدیثهای هنر | |
گر جوابم دهد چنانکه سزاست | خواهم او را چنانکه شرط وفاست | |
شوی من باشد آن گرامی مرد | کانچه گفتم تمام داند کرد | |
وانکه زین شرط بگذرد تن او | خون بیشرط او به گردن او | |
هرکه این شرط را نکو دارد | کیمیای سعادت او دارد | |
وانکه پی بر سخن نداند برد | گر بزرگست زود گردد خرد | |
چون ز ترتیب این ورق پرداخت | پیش آنکس که اهل بود انداخت | |
گفت برخیز و این ورق بردار | وین طبق پوش ازین طبق بردار | |
بر در شهر شو به جای بلند | این ورق را به تاج در دربند | |
تا ز شهری و لشگری هرکس | کافتدش بر چو من عروس هوس | |
به چنین شرط راه برگیرد | یا شود میر قلعه یا میرد | |
شد پرستنده وان ورق برداشت | پیچ بر پیچ راه را بگذاشت | |
بر در شهر بست پیکر ماه | تا درو عاشقان کنند نگاه | |
هرکه را رغبت اوفتد خیزد | خون خود را به دست خود ریزد | |
چون به هر تخت گیر و تاجوری | زین حکایت رسیده شد خبری | |
بر تمنای آن حدیث گزاف | سر نهادند مرم از اطراف | |
هرکس از گرمی جوانی خویش | داد بر باد زندگانی خویش | |
هرکه در راه او نهادی گام | گشتی از زخم تیغ دشمن کام | |
هیچ کوشندهای به چاره و رای | نشد آن قلعه را طلسم گشای | |
وانکه لختی نمود چارهگری | هم فسونش ز چاره شد سپری | |
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند | بر دگرها نگشت نیرومند | |
از سر بیخودی و بیرائی | در سر کار شد به رسوائی | |
بیمرادی کزو میسر شد | چند برنای خوب در سر شد | |
کس از آن ره خلاص دیده نبود | همه ره جز سر بریده نبود | |
هر سری کز سران بریدندی | به در شهر برکشیدندی | |
تا ز بس سر که شد بریده به قهر | کله بر کله بسته شد در شهر | |
گرد گیتی چو بنگری همه جای | نبود جز به سور شهر آرای | |
وان پریرخ که شد ستیزه حور | شهری آراسته به سر نه به سور | |
نارسیده به سایه در او | ای بسا سر که رفت در سر او | |
از بزرگان پادشا زاده | بود زیبا جوانی آزاده | |
زیرک و زورمند و خوب و دلیر | صید شمشیر او چه گور و چه شیر | |
روزی از شهر شد به سوی شکار | تا شکفته شود چو تازه بهار | |
دید یک نوش نامه بر در شهر | گرد او صد هزار شیشه زهر | |
پیکری بسته بر سواد پرند | پیکری دلفریب و دیده پسند | |
صورتی کز جمال و زیبائی | برد ازو در زمان شکیبائی | |
آفرین گفت بر چنان قلمی | کاید از نوکش آنچنان رقمی | |
گرد آن صورت جهان آرای | صد سر آویخته ز سر تا پای | |
گفت ازین گوهر نهنگ آویز | چون گریزم که نیست جای گریز | |
زین هوسنامه گر به دارم دست | آورد در تنم شکیب شکست | |
گر دلم زین هوس به در نشود | سر شود وین هوس ز سر نشود | |
بر پرند ارچه صورتی زیباست | مار در حلقه خار در دیباست | |
این همه سر بریده شد باری | هیچکس را به سر نشد کاری | |
سر من نیز رفته گیر چه سود | خاکیی کشته گیر خاک آلود | |
گر نه زین رشته باز دارم دست | سر برین رشته باز باید بست | |
گر دلیری کنم به جان سفتن | چون توانم به ترک جان گفتن | |
باز گفت این پرند را پریان | بستهاند از برای مشتریان | |
پیش افسون آنچنان پریی | نتوان رفت بیفسون گریی | |
تا زبان بند آن پری نکنم | سر درین کار سرسری نکنم | |
چارهای بایدم نه خرد بزرگ | تا رهد گوسفندم از دم گرگ | |
هرکه در کار سخت گیر شود | نظم کارش خللپذیر شود | |
در تصرف مباش خرداندیش | تازیانی بزرگ ناید پیش | |
ساز بر پرده جهان میساز | سست میگیر و سخت میانداز | |
دلم از خاطرم خرابترست | جگرم از دلم کبابترست | |
به چنین دل چگونه باشم شاد | وز چنین خاطری چه آرم یاد | |
این سخن گفت و لختی انده خورد | وز نفس برکشید بادی سرد | |
آب در دیده زآن نظاره گذشت | نطع با تیغ دید و سر با طشت | |
این هوس را چنانکه بود نهفت | با کس اندیشهای که داشت نگفت | |
روز و شب بود با دلی پر سوز | نه شبش شب بد و نه روزش روز | |
هر سحرگه به آرزوی تمام | تا در شهر برگرفتی گام | |
دید آن پیکر نوآیین را | گور فرهاد و قصر شیرین را | |
آن گره را به صد هزار کلید | جست و سررشتهای نگشت پدید | |
رشتهای دید صدهزارش سر | وز سر رشته کس نداد خبر | |
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش | نگشاد آن گره ز رشته خویش | |
کبر ازآن کار بر کناره نهاد | روی در جستجوی چاره نهاد | |
چارهسازی هر طرف میجست | که ازو بند سخت گردد سست | |
تا خبر یافت از خردمندی | دیو بندی فرشته پیوندی | |
در همه توسنی کشیده لگام | به همه دانشی رسیده تمام | |
همه همدستی اوفتاده او | همه در بستهای گشاده او | |
چون جوانمرد ازان جهان هنر | از جهان دیدگان شنید خبر | |
پیش سیمرغ آفتاب شکوه | شد چو مرغ پرنده کوه به کوه | |
یافتش چون شکفته گلزاری | در کجا؟ در خرابتر غاری | |
زد به فتراک او چو سوسن دست | خدمتش را چو گل میان در بست | |
از سر فرخی و فیروزی | کرد از آن خضر دانشآموزی | |
چون از آن چشمه بهره یافت بسی | برزد از راز خویشتن نفسی | |
زان پریروی و آن حصار بلند | وانکه زو خلق را رسید گزند | |
وان طلسمی که بست بر ره خویش | وان فکندن هزار سر در پیش | |
جمله در پیش فیلسوف کهن | گفت و پنهان نداشت هیچ سخن | |
فیلسوف از حسابهای نهفت | هرچه در خورد بود با او گفت | |
چون شد آن چارهجوی چارهشناس | باز پس گشت با هزار سپاس | |
روزکی چند چون گرفت قرار | کرد با خویشتن سگالش کار | |
زالت راه آن گریوه تنگ | هرچه بایستش آورید به چنگ | |
نسبتی باز جست روحانی | کارد از سختیش به آسانی | |
آنچنان کز قیاس او برخاست | کرد ترتیب هر طلسمی راست | |
اول از بهر آن طلبکاری | خواست از تیز همتان یاری | |
جامه را سرخ کرد کاین خونست | وین تظلم ز جور گردونست | |
چون به دریای خون درآمد زود | جامه چون دیده کرد خونآلود | |
آرزوی خود از میان برداشت | بانگ تشنیع از جهان برداشت | |
گفت رنج از برای خود نبرم | بلکه خونخواه صدهزار سرم | |
یا ز سرها گشایم این چنبر | یا سر خویشتن کنم در سر | |
چون بدین شغل جامه در خون زد | تیغ برداشت خیمه بیرون زد | |
هرکه زین شغل یافت آگاهی | کامد آن شیردل به خونخواهی | |
همت کارگر دران در بست | کو بدان کار زود یابد دست | |
همت خلق ورای روشن او | درع پولاد گشت بر تن او | |
وانگهی بر طریق معذوری | خواست از شاه شهر دستوری | |
پس ره آن حصار پیش گرفت | پی تدبیر کار خویش گرفت | |
چون به نزدیک آن طلسم رسید | رخنهای کرد و رقیهای بدمید | |
همه نیرنگ آن طلسم بکند | برگشاد آن طلسم را پیوند | |
هر طلسمی که دید بر سر راه | همه را چنبر او فکند به چاه | |
چون ز کوه آن طلسمها برداشت | تیغها را به تیغ کوه گذاشت | |
بر در حصار شد در حال | دهلی را کشید زیر دوال | |
وان صدا را به گرد بارو جست | کند چون جای کنده بود درست | |
چون صدا رخنه را کلید آمد | از سر رخنه در پدید آمد | |
زین حکایت چو یافت آگاهی | کس فرستاد ماه خرگاهی | |
گفت کای رخنه بنده راه گشای | دولتت بر مراد راهنمای | |
چون گشادی طلسم را ز نخست | در گنجینه یافتی به درست | |
سر سوی شهر کن چو آب روان | صابری کن دو روز اگر بتوان | |
تا من آیم به بارگاه پدر | آزمایش کنم ترا به هنر | |
پرسم از تو چهار چیز نهفت | گر نهفته جواب دانی گفت | |
با توام دوستی یگانه شود | شغل و پیوند بیبهانه شود | |
مرد چون دید کامگاری خویش | روی پس کرد و ره گرفت به پیش | |
چون به شهر آمد از حصار بلند | از در شهر برکشید پرند | |
در نوشت و به چاکری بسپرد | آفرین زنده گشت و آفت مرد | |
جمله سرها که بود بر در شهر | از رسنها فرو گرفت به قهر | |
داد تا بر وی آفرین کردند | با تن کشتگان دفین کردند | |
شد سوی خانه با هزار درود | مطرب آورد و برکشید سرود | |
شهریان بر سرش نثار افشان | همه بام و درش نگار افشان | |
همه خوردند یک به یک سوگند | که اگر شه نخواهد این پیوند | |
شاه را در زمان تباه کنیم | بر خود او را امیر و شاه کنیم | |
کان سرما برید و سردی کرد | وین سرما رهاند و مردی کرد | |
وز دگر سو عروس زیباروی | شادمان شد به خواستاری شوی | |
چون شب از نافههای مشک سیاه | غالیه سود بر عماری ماه | |
در عماری نشست با دل خوش | ماه در موکبش عماری کش | |
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه | کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه | |
پدر از دیدنش چو گل به شکفت | دختر احوال خویش ازو ننهفت | |
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد | کرد با او همه حکایت خود | |
زان سواران کزو پیاده شدند | چاه کندند و درفتاده شدند | |
زان هزبران که نام او بردند | وز سر عجز پیش او مردند | |
تا بدانجا که آن ملک زاده | بود یکباره دل بدو داده | |
وانکه آمد چو کوهپای فشرد | کرد یکیک طلسمها را خرد | |
وانکه بر قلعه کامگاری یافت | وز سر شرط رفته روی نتافت | |
چون سه شرط از چهار شرط نمود | تا چهارم چگونه خواهد بود | |
شاه گفتا که شرط چارم چیست | پرسم از وی به رهنمونی بخت | |
گر بدو مشکلم گشاده شود | تاج بر تارکش نهاده شود | |
ور درین ره خرش فروماند | خرگه آنجا زند که او داند | |
واجب آن شد که بامداد پگاه | بر سر تخت خود نشیند شاه | |
خواند او را به شرط مهمانی | من شوم زیر پرده پنهانی | |
پرسم او را سال سربسته | تا جوابم فرستد آهسته | |
شاه گفتا چنین کنیم رواست | هرچه آن کردهای تو کرده ماست | |
بیشتر زین سخن نیفزودند | در شبستان شدند و آسودند | |
بامدادان که چرخ مینا رنگ | گرد یاقوت بردمید به سنگ | |
مجلس آراست شه به رسم کیان | بست بر بندگیش بخت میان | |
انجمن ساخت نامداران را | راستگویان و رستگاران را | |
خواند شهزاده را به مهمانی | بر سرش کرد گوهرافشانی | |
خوان زرین نهاده شد در کاخ | تنگ شد بارگه ز برگ فراخ | |
از بسی آرزو که بر خوان بود | آن نه خوان بود کارزودان بود | |
از خورشها که بود بر چپ و راست | هرکس آب خورد کارزو درخواست | |
چون خورش خورده شد به اندازه | شد طبیعت به پرورش تازه | |
شاه فرمود تا به مجلس خاص | بر محکها زنند زر خلاص | |
خود درون رفت و جای خوش بماند | میهمان را به جای خویش نشاند | |
پیش دختر نشست روی به روی | تا چه بازیگری کند با شوی | |
بازیآموز لعبتان طراز | از پس پرده گشت لعبت باز | |
از بناگوش خود دو للی خرد | برگشاد و به خازنی بسپرد | |
کین به مهمان ما رسان به شتاب | چون رسانیده شد به یار جواب | |
شد فرستاده پیش مهمان زود | وآنچه آورده بد بدو بنمود | |
مرد للی خرد بر سنجید | عیره کردش چنانکه در گنجید | |
زان جوهر که بود در خور آن | سه دیگر نهاد بر سر آن | |
هم بدان پیک نامهور دادش | سوی آن نامور فرستادش | |
سنگدل چون که دید لل پنج | سنگ برداشت گشت لل سنج | |
چون کم و بیش دیدشان به عیار | هم برآن سنگ سودشان چو غبار | |
قبضهواری شکر بران افزود | آن در و آن شکر به یکجا سود | |
داد تا نزد میهمان بشتافت | میهمان باز نکته را دریافت | |
از پرستنده خواست جامی شیر | هردو دروی فشاند و گفت بگیر | |
شد پرستنده سوی بانوی خویش | وان ره آورد را نهاد به پیش | |
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد | وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد | |
برکشیدش به وزن اول بار | یک سر موی کم نکرد عیار | |
حالی انگشتری گشاد ز دست | داد تا برد پیک راه پرست | |
مرد بخرد ستد ز دست کنیز | پس در انگشت کرد و داشت عزیز | |
داد یکتا دری جهان افروز | شب چراغی به روشنائی روز | |
باز پس شد کنیز حور نژاد | در یکتا به لعل یکتا داد | |
بانو آن در نهاد بر کف دست | عقد خود را ز یک دگر بگسست | |
تا دری یافت هم طویله آن | شبچراغی هم از قبیله آن | |
هردو در رشتهای کشید بهم | این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم | |
شد پرستنده در به دریا داد | بلکه خورشید را ثریا داد | |
چون که بخرد نظر بران انداخت | آن دو هم عقد را ز هم نشناخت | |
جز دوئی در میان آن در خوشاب | هیچ فرقی نبد به رونق و آب | |
مهرهای ازرق از غلامان خواست | کان دویم را سوم نیامد راست | |
بر سر در نهاد مهره خرد | داد تا آنکه آورید ببرد | |
مهربانش چو مهره با در دید | مهر بر لب نهاد وخوش خندید | |
ستد آن مهره و در از سر هوش | مهره در دست بست و در در گوش | |
با پدر گفت خیز و کار بساز | بس که بر بخت خویش کردم ناز | |
بخت من بین چگونه یار منست | کاین چنین یاری اختیار منست | |
همسری یافتم که همسر او | نیست کس در دیار و کشور او | |
ما که دانا شدیم و دانا دوست | دانش ما به زیر دانش اوست | |
پدر از لطف آن حکایت خوش | با پری گفت کای فریشته وش | |
آنچه من دیدم از سوال و جواب | روی پوشیده بود زیر نقاب | |
هرچه رفت از حدیثهای نهفت | یک به یک با منت بیاید گفت | |
نازپرورده هزار نیاز | پرده رمز بر گرفت ز راز | |
گفت اول که تیز کردم هوش | عقد لل گشادم از بن گوش | |
در نمودار آن دو لل ناب | عمر گفتم دو روزه شد دریاب | |
او که بر دو سه دیگر بفزود | گفت اگر پنج بگذرد هم زود | |
من که شکر به در درافزودم | وآن در و آن شکر به هم سودم | |
گفتم این عمر شهوتآلوده | چون در و چون شکر بهم سوده | |
به فسون و به کیمیا کردن | که تواند ز هم جدا کردن | |
او که شیری در آن میان انداخت | تا یکی ماند و دیگری بگداخت | |
گفت شکر که با در آمیزد | به یکی قطره شیر برخیزد | |
من که خوردم شکر ز ساغر او | شیر خواری بدم برابر او | |
وانکه انگشتری فرستادم | به نکاح خودش رضا دادم | |
او که داد آن گهر نهانی گفت | که چو گوهر مرا نیابی جفت | |
من که هم عقد گوهرش بستم | وا نمودم که جفت او هستم | |
او که در جستجوی آن دو گهر | سومی در جهان ندید دگر | |
مهره ازرق آورید به دست | وز پی چشم بد در ایشان بست | |
من که مهره به خود برآمودم | سر به مهر رضای او بودم | |
مهره مهر او به سینه من | مهر گنج است بر خزینه من | |
بروی از پنچ راز پنهانی | پنج نوبت زدم به سلطانی | |
شاه چون دید توسنی را رام | رفته خامی به تازیانه خام | |
کرد بر سنت زناشوئی | هرچه باید ز شرط نیکوئی | |
در شکر ریز سور او بنشست | زهره را با سهیل کابین بست | |
بزمی آراست چون بساط بهشت | بزمگه را به مشک و عود سرشت | |
کرد پیرایه عروسی راست | سرو و گل را نشاند و خود برخاست | |
دو سبک روح را به هم بسپرد | خویشتن زان میان گرانی برد | |
کان کن لعل چون رسید به کان | جان کنی را مدد رسید از جان | |
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش | گاه نارش گزید و گه رطبش | |
آخر الماس یافت بر در دست | باز بر سینه تذرو نشست | |
مهره خویش دید در دستش | مهر خود در دو نرگس مستش | |
گوهرش را به مهر خود نگذاشت | مهر گوهر ز گنج او برداشت | |
زیست با او به ناز و کامه خویش | چون رخش سرخ کرد جامه خویش | |
کاولین روز بر سپیدی حال | سرخی جامه را گرفت به فال | |
چون بدان سرخی از سیاهی رست | زیور سرخ داشتی پیوست | |
چون به سرخی برات راندندش | ملک سرخ جامه خواندندش | |
سرخی آرایشی نو آیینست | گوهر سرخ را بها زاینست | |
زر که گوگرد سرخ شد لقبش | سرخی آمد نکوترین سلبش | |
خون که آمیزش روان دارد | سرخ ازآن شد که لطف جان دارد | |
در کسانیکه نیکوئی جوئی | سرخ روئیست اصل نیکوئی | |
سرخ گل شاه بوستان نبود | گر ز سرخی درو نشان نبود | |
چون به پایان شد این حکایت نغز | گشت پر سرخ گل هوا را مغز | |
روی بهرام از آن گل افشانی | سرخ شد چون رحیق ریحانی | |
دست بر سرخ گل کشد دراز | در کنارش گرفت و خفت به ناز |