نظامی (هفت پیکر)/ای جهان دیده بود خویش از تو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (ای جهان دیده بود خویش از تو) از نظامی |
' |
ای جهان دیده بود خویش از تو | هیچ بودی نبوده پیش از تو | |
در بدایت بدایت همه چیز | در نهایت نهایت همه چیز | |
ای برآرنده سپهر بلند | انجم افروز و انجمن پیوند | |
آفریننده خزاین جود | مبدع و آفریدگار وجود | |
سازمند از تو گشته کار همه | ای همه و آفریدگار همه | |
هستی و نیست مثل و مانندت | عاقلان جز چنین ندانندت | |
روشنی پیش اهل بینائی | نه به صورت به صورت آرائی | |
به حیاتست زنده موجودات | زنده لیک از وجود تست حیات | |
ای جهان را ز هیچ سازنده | هم نوا بخش و هم نوازنده | |
نام تو کابتدای هر نامست | اول آغاز و آخر انجامست | |
اول الاولین به پیش شمار | و آخرالاخرین به آخر کار | |
هست بود همه درست به تو | بازگشت همه به تست به تو | |
بسته بر حضرت تو راه خیال | بر درت نانشسته گرد زوال | |
تو نزادی و آن دیگر زادند | تو خدائی و آن دیگر بادند | |
به یک اندیشه راه بنمائی | به یکی نکته کار بگشائی | |
وانکه نااهل سجده شد سر او | قفل بر قفل بسته شد در او | |
تو دهی صبح را شب افروزی | روز را مرغ و مرغ را روزی | |
تو سپردی به آفتاب و به ماه | دو سرا پرده سپید و سیاه | |
روز و شب سالکان راه تواند | سفته گوشان بارگاه تواند | |
جز به حکم تو نیک و بد نکنند | هیچ کاری به حکم خود نکنند | |
تو بر افروختی درون دماغ | خردی تابناکتر ز چراغ | |
با همه زیرکی که در خردست | بیخودست از تو و به جای خودست | |
چون خرد در ره تو پی گردد | گرد این کار و هم کی گردد | |
جان که او جوهرست و در تن ماست | کس نداند که جای او به کجاست | |
تو که جوهر نیی نداری جای | چون رسد در تو وهم شیفته رای | |
ره نمائی و رهنمایت نه | همه جائی و هیچ جایت نه | |
ما که جزئی ز سبع گردونیم | با تو بیرون هفت بیرونیم | |
عقل کلی که از تو یافته راه | هم ز هیبت نکرده در تو نگاه | |
ای ز روز سپید تا شب داج | به مددهای فیض تو محتاج | |
حال گردان توئی بهر سانی | نیست کس جز تو حال گردانی | |
تا نخواهی تو نیک و بد نبود | هستی کس به ذات خود نبود | |
تو دهی و تو آری از دل سنگ | آتش لعل و لعل آتش رنگ | |
گیتی و آسمان گیتی گرد | بر در تو زنند بردا برد | |
هر کسی نقش بند پرده تست | همه هیچند کرده کرده تست | |
بد و نیک از ستاره چون آید | که خود از نیک و بد زبون آید | |
گر ستاره سعادتی دادی | کیقباد از منجمی زادی | |
کیست از مردم ستارهشناس | که به گنجینه ره برد به قیاس | |
تو دهی بی میانجی آنرا گنج | که نداند ستاره هفت از پنج | |
هر چه هست از دقیقههای نجوم | با یکایک نهفتههای علوم | |
خواندم و سر هر ورق جستم | چون ترا یافتم ورق شستم | |
همه را روی در خدا دیدم | در خدا بر همه ترا دیدم | |
ای به تو زنده هر کجا جانیست | وز تنور تو هر کرا نانیست | |
بر در خویش سرفرازم کن | وز در خلق بینیازم کن | |
نان من بیمیانجی دگران | تو دهی رزق بخش جانوران | |
چون به عهد جوانی از بر تو | بر در کس نرفتم از در تو | |
همه را بر درم فرستادی | من نمیخواستم تو میدادی | |
چون که بر درگه تو گشتم پیر | ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر | |
چه سخن کاین سخن خطاست همه | تو مرائی جهان مراست همه | |
من سر گشته را ز کار جهان | تو توانی رهاند باز رهان | |
در که نالم که دستگیر توئی | در پذیرم که درپذیر توئی | |
راز پوشنده گرچه هست بسی | بر تو پوشیده نیست راز کسی | |
غرضی کز تو نیست پنهانی | تو بر آور که هم تو میدانی | |
از تو نیز ار بدین غرض نرسم | با تو هم بی غرض بود نفسم | |
غرض آن به که از تو میجویم | سخن آن به که با تو میگویم | |
راز گویم به خلق خوار شوم | با تو گویم بزرگوار شوم | |
ای نظامی پناهپرور تو | به در کس مرانش از در تو | |
سر بلندی ده از خداوندی | همتش را به تاج خرسندی | |
تا به وقتی که عرض کار بود | گرچه درویش تاجدار بود |