نظامی (هفت پیکر)/آنچه او هم نوست و هم کهن است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (آنچه او هم نوست و هم کهن است) از نظامی |
' |
آنچه او هم نوست و هم کهن است | سخن است و در این سخن سخن است | |
ز آفرینش نزاد مادر کن | هیچ فرزند خوبتر ز سخن | |
تا نگوئی سخنوران مردند | سر به آب سخن فرو بردند | |
چون بری نام هر کرا خواهی | سر برآرد ز آب چون ماهی | |
سخنی کو چو روح بیعیب است | خازن گنج خانه غیب است | |
قصه ناشینده او داند | نامه نانبشته او خواند | |
بنگر از هرچه آفرید خدای | تا ازو جز سخن چه ماند به جای | |
یادگاری کز آدمیزاد است | سخن است آن دگر همه باد است | |
جهد کن کز نباتی و کانی | تا به عقلی و تا به حیوانی | |
باز دانی که در وجود آن چیست | کابدالدهر میتواند زیست | |
هر که خود را چنانکه بود شناخت | تا ابد سر به زندگی افراخت | |
فانی آن شد که نقش خویش نخواند | هرکه این نقش خواند باقی ماند | |
چون تو خود را شناختی بدرست | نگذری گرچه بگذری ز نخست | |
وانکسان کز وجود بی خبرند | زین درآیند وزان دگر گذرند | |
روزنه بیغبار و در بیدود | کس نبیند در آفتاب چه سود | |
هست خشنود هر کس از دل خویش | نکند کس عمارت گل خویش | |
هرکسی در بهانه تیز هش است | کس نگوید که دوغ من ترش است | |
بالغانی که بلغه کارند | سر به جذر اصم فرو نارند | |
صاحب مایه دوربین باشد | مایه چون کم بود چنین باشد | |
مرد با مایه را گر آگاهست | شحنه باید که دزد در راهست | |
خواجه چین که نافهبار کند | مشگر از انگژه حصار کند | |
پر هدهد به زیر پر عقاب | گوی برد از پرندگان به شتاب | |
ز آفت ایمن نیند ناموران | بی خطر هست کار بیخطران | |
مرغ زیرک به جستجوی طعام | به دو پای اوفتد همی در دام | |
هرکجا چون زمین شکم خواریست | از زمین خورد او شکمواریست | |
با همه خورد و برد ازین انبار | کم نیاید جوی به آخر کار | |
جو به جو هرچه زوستانی باز | یک به یک هم بدو رسانی باز | |
شمع وارت چو تاج زر باید | گریه از خنده بیشتر باید | |
آن مفرح که لعل دارد و در | خنده کم شد است و گریه پر | |
هر کسی را نهفته یاری هست | دوستی هست و دوستداری هست | |
خرد است آن کز او رسد یاری | همه داری اگر خرد داری | |
هرکه داد خرد نداند داد | آدمی صورتست و دیو نهاد | |
وان فرشته که آدمی لقب است | زیرکانند و زیرکی عجب است | |
در ازل بود آنچه باید بود | جهد امروز ما ندارد سود | |
کار کن زانکه به بود به سرشت | کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت | |
هرکه در بند کار خود باشد | با تو گر نیک نیست بد باشد | |
با تن مرد بد کند خویشی | در حق دیگران بداندیشی | |
همتی را که هست نیک اندیش | نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش | |
آنچنان زی که گر رسد خاری | نخوری طعن دشمنان باری | |
این نگوید سرآمد آفاتش | وان نخندد که هان مکافاتش | |
گرچه دست تو خود نگیرد کس | پای بر تو فرو نکوبد بس | |
آنکه رفق تواش به یاد بود | به از آن کز غم تو شاد بود | |
نان مخور پیش ناشتا منشان | ور خوری جمله را به خوان بنشان | |
پیش مفلس زر زیاده مسنج | تا نه پیچد چو اژدها بر گنج | |
گر بود باد باد نوروزی | به که پیشش چراغ نفروزی | |
آدمی نز پی علف خواریست | از پی زیرکی و هشیاریست | |
سگ بر آن آدمی شرف دارد | که چو خر دیده بر علف دارد | |
کوش تا خلق را به کار آئی | تا به خلقت جهان بیارائی | |
چون گل آنبه که خوی خوشداری | تا در آفاق بوی خوش داری | |
نشنیدی که آن حکیم چه گفت | خواب خوش دید هرکه او خوش خفت | |
هرکه بدخو بود گه زادن | هم برآن خوست وقت جان دادن | |
وانکه زاده بود به خوش خوئی | مردنش هست هم به خوشروئی | |
سختگیری مکن که خاک درشت | چون تو صد را ز بهر نانی کشت | |
خاک پیراستن چه کار بود | حامل خاک خاکسار بود | |
گر کسی پرسدت که دانش پاک | ز آدمی خیزد آدمی از خاک | |
گو گلاب از گل و گل از خارست | نوش در مهره مهره در مارست | |
با جهان کوش تا دغا نزنی | خیمه در کام اژدها نزنی | |
دوستی ز اژدها نشاید جست | کاژدها آدمی خورد به درست | |
گر سگی خود بود مرقعپوش | سگ دلی را کجا کند فرموش | |
دوستانی که با نفاق افتند | دشمنان را هم اتفاق افتند | |
چون مگس بر سیه سپید خزند | هردو را رنگ برخلاف رزند | |
به کز این ره زنان کناره کنی | برخود این چار بند پاره کنی | |
در چنین دور کاهل دین پستند | یوسفان گرگ و زاهدان مستند | |
نتوان برد جان مگر به دو چیز | به بدی و به بد پسندی نیز | |
حاش لله که بندگان خدای | این چنین بند بر نهند به پای | |
از پی دوزخ آتش انگیزند | نفط جویند و طلق را ریزند | |
خیز تا فتنه زیر پای آریم | شرط فرمانبری به جای آریم | |
به جوی زر نیازمندی چند | هفت قفلی و چاربندی چند | |
لاله را بین که باد رخت ربود | از پی یک دو قلب خونآلود | |
چو درمنه درم ندارد هیچ | باد در پیکرش نیارد هیچ | |
گنج بر سر مشو چو ابر سفید | پای بر گنج باش چون خورشید | |
تا زمینی کز ابر تر گردد | از زمین بوش تو به زر گردد | |
کیسه زر بر آفتاب فشان | سنگ در لعل آفتاب نشان | |
تو به زر چشم روشنی و به دست | چشم روشن کن جهان خردست | |
زر دو حرفست هردو بیپیوند | زین پراکنده چند لافی چند | |
دل مکن چون زمین زر آگنده | تا نگردی چو زر پراگنده | |
هر نگاری که زر بود بدنش | لاجوردی رزند پیرهنش | |
هر ترازو که گرد زر گردد | سنگسار هزار در گردد | |
کرده گیرت به هم به بانگی چند | از حلال و حرام دانگی چند | |
آمده لاابالیی برده | سیم کش زنده سیم کش مرده | |
زر به خوردن مفرح طربست | چون نهی رنج و بیم را سببست | |
آنکه خود را ز رنج و بیم کشی | زر پرستی بود نه سیم کشی | |
ابلهی بین که از پی سنگی | دوست با دوست میکند جنگی | |
به که دل زان خزانه برداری | که ازو رنج و بیم برداری | |
تشنه را کی نشاط راه افتد | کی زید گر در آب چاه افتد | |
آنچ زو بگذرد و بگذاری | چند بندی و چند برداری | |
خانه دیو شد جهان بشتاب | تا نگردی چو دیو خانه خراب | |
خانه دیو دیو خانه بود | گر خود ایوان خسروانه بود | |
چند حمالی جهان کردن | در زمین حمل زر نهان کردن | |
گر سه حمال کارگر داری | چار حمال خانه برداری | |
خاک و بادی که با تو مختلفست | خاک بیالف و باد بیالفست | |
خار کز نخل دور شد تاجش | به که سازند سیخ تتماجش | |
آری آنرا که در شکم دهلست | برگ تتماج به ز برگ گلست | |
به که دندان کنی ز خوردن پر | تا گرامی شوی چو دانه در | |
شانه کو را هزار دندانست | دست در ریش هر کسی زانست | |
تا رسیدن به نوشداروی دهر | خورد باید هزار شربت زهر | |
بر در این دکان قصابی | بی جگر کم نوالهای یابی | |
صد جگر پار شده به هر سوئی | تا در آمد پهی به پهلوئی | |
گردن صد هزار سر بشکست | تا یکی گر دران ز گردن رست | |
آن یکی پا نهاده بر سر گنج | وین ز بهر یکی قراضه برنج | |
نیست چون کار بر مرادکسی | بیمرادی به از مراد بسی | |
هر مرادی که دیر یابد مرد | مژده باشد به عمر دیر نورد | |
دیر زی به که دیر یابد کام | کز تمامیست کار عمر تمام | |
لعل کو دیر زاد دیر بقاست | لاله کامد سبک سبک برخاست | |
چند چون شمع مجلس افروزی | جلوهسازی و خویشتنسوزی | |
پای بگشای ازین بهیمی سم | سر برون آر ازین سفالین خم | |
از سر این شاخ هفت بیخ بزن | وز سم این نعل چار میخ بکن | |
بر چنین چاره بوریا بر سر | مرده چون سنگ و بوریا مگذر | |
زنده چون برق میر تاخندی | جان خدائی به از تنومندی | |
گر مریدی چنانک رانندت | بر رهی رو که پیر خوانندت | |
از مریدان بیمراد مباش | در توکل کم اعتقاد مباش | |
من که مشکل گشای صد گرهم | دهخدای ده و برون دهم | |
گر درآید ز راه مهمانی | کیست کو در میان نهد خوانی | |
عقل داند که من چه میگویم | زین اشارت که شد چه میجویم | |
نیست از نیستی شکست مرا | گله زانکس که هست هست مرا | |
ترکیم را در این حبش نخرند | لاجرم دو غبای خوش نخورند | |
تا در این کوره طبیعت پز | خامیی داشتم چو میوه رز | |
روزگارم به حصر می میخورد | تو تیاهای حصر می میکرد | |
چون رسیدم به حد انگوری | میخورم نیشهای زنبوری | |
می که جز جرعه زمین نبود | قدر انگور بیش ازین نبود | |
بر طریقی روم که رانندم | لاجرم آب خفته خوانندم | |
آب گویند چون شود در خواب | چشمه زر بود نه چشمه آب | |
غلطند آب خفته باشد سیم | یخ گواهی دهد بر این تسلیم | |
سیم را کی بود مثابت زر | فرق باشد ز شمس تا به قمر | |
سیم بی یا ز مس نمونه بود | خاصه آنگه که باژگونه بود | |
آهن من که زرنگار آمد | در سخن بین که نقره کار آمد | |
مرد آهن فروش زر پوشد | کاهنی را به نقره بفروشد | |
وای بر زرگری که وقت شمار | زرش از نقره کم بود به عیار | |
از جهان این جنایتم سخت است | کز هنر نیست دولت از بخت است | |
آن مبصر که هست نقدشناس | نیم جو نیستش ز روی قیاس | |
وآنکه او پنبه از کتا نشناخت | آسمان را ز ریسمان نشناخت | |
پر کتان و قصب شد انبارش | زر به صندوق و خز به خروارش | |
چون چنین است کار گوهر و سیم | از فراغت چه برد باید بیم | |
چند تیمار ازین خرابه کشیم | آفتابی در آفتابه کشیم | |
آید آواز هر کس از دهلیز | روزی آواز ما برآید نیز | |
چون من این قصه چند کس گفتند | هم در آن قصه عاقبت خفتند | |
واجب آن شد که کار دریابم | گر نگیرد چو دیگران خوابم | |
راه رو را بسیچ ره شرطست | تیز راندن ز بیمگه شرطست | |
میروم من خرم نمیآید | خود شدن باورم نمیآید | |
آنگه از رفتنم خبر باشد | کاشیانم برون در باشد | |
چند گویای بی خبر بودن | دیده در بسته در بر آمودن | |
یک ره از دیدها فرامش باش | محرم راز باش و خامش باش | |
تا بدانی که هر چه میدانی | غلطی یا غلط همیخوانی | |
پیل بفکن که سیل ره کندست | پیلکیهای چرخ بین چندست | |
خاک را پیل چرخ کرده مغاک | به چنین پیل گل ندارد باک؟ | |
بنگر اول که آمدی ز نخست | زآنچه داری چه داشتی به درست | |
آن بری زین دو پیل ناوردی | کاولین روز با خود آوردی | |
وام دریا و کوه در گردن | با فلک رقص چون توان کردن | |
کوش تا وام جمله باز دهی | تا تو مانی و یک ستور تهی | |
چون ز بار جهان نداری جو | در جهان هرکجا که خواهی رو | |
پیش ازانت فکند باید رخت | کافسرت را فرو کشند از تخت | |
روز باشد که صد شکوفه پاک | از غبار حسد فتد بر خاک | |
من که چون گل سلاح ریختهام | هم ز خار حسد گریختهام | |
تا مگر دلق پوشی جسدم | طلق ریزد بر آتش حسدم | |
ره در این بیمگاه تا مردن | این چنین میتوان به سر بردن | |
چون گذشتم ازین رباط کهن | گو فلک را هرآنچه خواهی کن | |
چند باشی نظامیا دربند | خیز و آوازهای برآر بلند | |
جان درافکن به حضرت احدی | تا بیابی سعادت ابدی | |
گوش پیچیدگان مکتب کن | چون در آموختند لوح سخن | |
علم را خازن عمل کردند | مشکل کاینات حل کردند | |
هرکسی راه خوابگاهی رفت | چون که هنگام خوابش آمد خفت |