نظامی (مخزن الاسرار)/پادشهی بود رعیت شکن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (مخزن الاسرار) (پادشهی بود رعیت شکن) از نظامی |
' |
پادشهی بود رعیت شکن | وز سر حجت شده حجاج فن | |
هرچه به تاریک شب از صبح زاد | بر در او درج شدی بامداد | |
رفت یکی پیش ملک صبحگاه | راز گشایندهتر از صبح و ماه | |
از قمر اندوخته شب بازیی | وز سحر آموخته غمازیی | |
گفت فلان پیر ترا در نهفت | خیره کش و ظالم و خونریز گفت | |
شد ملک از گفتن او خشمناک | گفت هم اکنون کنم او را هلاک | |
نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت | دیو ز دیوانگیش میگریخت | |
شد ببر پیر جوانی چو باد | گفت ملک بر تو جنایت نهاد | |
پیشتر از خواندن آن دیو رای | خیز و بشو تاش بیاری بجای | |
پیر وضو کرد و کفن برگرفت | پیش ملک رفت و سخن درگرفت | |
دست بهم سود شه تیز رای | وز سر کین دید سوی پشت پای | |
گفت شنیدم که سخن راندهای | کینه کش و خیره کشم خواندهای | |
آگهی از ملک سلیمانیم | دیو ستمگاره چرا خوانیم | |
پیر بدو گفت نه من خفتهام | زانچه تو گفتی بترت گفتهام | |
پیر و جوان بر خطر از کار تو | شهر و ده آزرده ز پیکار تو | |
منکه چنین عیب شمار توأم | در بد و نیک آینهدار توأم | |
راستیم بین و به من دار هش | گرنه چنینست بدارم بکش | |
پیر چو بر راستی اقرار کرد | راستیش در دل شه کار کرد | |
چون ملک از راستیش پیش دید | راستی او کژی خویش دید | |
گفت حنوط و کفنش برکشید | غالیه و خلعت ما درکشید | |
از سر بیدادگری گشت باز | دادگری گشت رعیت نواز | |
راستی خویش نهان کس نکرد | در سخن راست زیان کن نکرد | |
راستی آور که شوی رستگار | راستی از تو ظفر از کردگار | |
گر سخن راست بود جمله در | تلخ بود تلخ که الحق مر | |
چون به سخن راستی آری بجای | ناصر گفتار تو باشد خدای | |
طبع نظامی و دلش راستند | کارش ازین راستی آراستند |