نظامی (لیلی و مجنون)/چون نور چراغ آسمان گرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (چون نور چراغ آسمان گرد) از نظامی |
' |
چون نور چراغ آسمان گرد | از پرده صبح سر به در کرد | |
در هر نظری شگفت باغی | شد هر بصری چو شب چراغی | |
مجنون چو پرنده زاغ پویان | پروانه صفت چراغ جویان | |
از راه رحیل خار برداشت | هنجار دیار یار برداشت | |
چون بوی دمن شنید بنشست | یک لحظه نهاد بر جگر دست | |
باز از نفسش برآمد آواز | چون مرده که جان به دو رسد باز | |
شد پیر زنی ز دور پیدا | با او شخصی به شکل شیدا | |
سر تا قدمش کشیده در بند | وان شخص به بند گشته خرسند | |
زن میشد در شتاب کردن | میبرد ورا رسن به گردن | |
مجنون چو اسیر دید در بند | زن را به خدای داد سوگند | |
کین مرد به بند کیست با تو | در بند ز بهر چیست با تو | |
زن گفت سخن چو راست خواهی | مردیست نه بندی و نه چاهی | |
من بیوهام این رفیق درویش | در هر دو ضرورتی ز حد بیش | |
از درویشی بدان رسیدم | کین بند و رسن در او کشیدم | |
تا گردانم اسیروارش | توزیع کنم به هر دیارش | |
گرد آورم از چنین بهانه | مشتی علف از برای خانه | |
بینیم کزان میان چه برخاست | دو نیمه کنیم راستا راست | |
نیمی من و نیمی او ستاند | گردی به میانه در نماند | |
مجنون ز سر شکسته بالی | در پای زن اوفتاد حالی | |
کاین سلسله و طناب و زنجیر | بر من نه از این رفیق برگیر | |
کاشفته و مستمند مائیم | او نیست سزای بند مائیم | |
میگردانم به روسیاهی | اینجا و به هر کجا که خواهی | |
هر چه آن بهم آید از چنین کار | بی شرکت من تراست بردار | |
چون دید زن اینچنین شکاری | شد شاد به این چنین شماری | |
زان یار بداشت در زمان دست | آن بند و رسن همه در این بست | |
بنواخت به بند کردن او را | میبرد رسن به گردن او را | |
او داده رضا به زخم خوردن | زنجیر به پای و غل به گردن | |
چون بر در خیمهای رسیدی | مستانه سرود برکشیدی | |
لیلی گفتی و سنگ خوردی | در خوردن سنگ رقص کردی | |
چون چند جفاش برسرآورد | گرد در لیلیش برآورد | |
چون بادی از آن چمن بر او جست | بر خاک چمن چو سبزه بنشست | |
بگریست بر آن چمن به زاری | چون دیده ابر نوبهاری | |
سر میزد بر زمین و میگفت | کی من ز تو طاق و با غمت جفت | |
مجرمتر از آن شدم درین راه | کازاد شوم ز بند و از چاه | |
اینک سروپای هر دو در بند | گشتم به عقوبت تو خرسند | |
گر زانکه نمودهام گناهی | معذور نیم به هیچ راهی | |
من حکم کش وتر حکم رانی | تأدیب کنم چنان که دانی | |
منگر به مصاف تیغ و تیرم | در پیش تو بین که چون اسیرم | |
گر تاختنی به لطمه کردم | از لطمه خویش زخم خوردم | |
گر دی گنهی نمود پایم | امروز رسن به گردن آیم | |
گر دست شکسته شد کمانگیر | اینک به شکنجه زیر زنجیر | |
زان جرم که پیش ازین نمودم | بسیار جنایت آزمودم | |
مپسند مرا چنین به خواری | گر میکشیم بکش چه داری | |
گر جز به تو محکم است بیخم | برکش چو صلیب چارمیخم | |
ای کز تو وفاست بیوفائی | پیش تو خطاست بیخطائی | |
من با تو چو نیستم خطاکار | خود را به خطا کنم گرفتار | |
باشد که وفائی آید از تو | یا تیر خطائی آید از تو | |
در زندگیم درود تاری | دستی به سرم فرود ناری | |
در کشتگیم امید آن هست | کاری به بهانه بر سرم دست | |
گر تیغ روان کنی بدین سر | قربان خودم کنی بدین در | |
اسماعیلی ز خود بسنجم | اسماعیلیم اگر برنجم | |
چون شمع دلم فرو غناکست | گر باز بری سرم چه باکست | |
شمع از سر درد سرکشیدن | به گردد وقت سر بریدن | |
در پای تو به که مرده باشم | تا زنده و بیتو جان خراشم | |
چون نیست مرا بر تو راهی | زین پس من و گوشهای و آهی | |
سر داده و آه بر نیارم | تا پیش تو درد سر نیارم | |
گوئی ز تو دردسر جدا باد | درد آن منست سر تو را باد | |
این گفت وز جای جست چون تیر | دیوانه شد و برید زنجیر | |
از کوهه غم شکوه بگرفت | چون کوهه گرفته کوه بگرفت | |
بر نجد شد و نفیر میزد | بر خود ز طپانچه تیر میزد | |
خویشان چو ازو خبر شنیدند | رفتند و ندیدنی بدیدند | |
هم مادر و هم پدر در آن کار | نومید شدند ازو به یکبار | |
با کس چو نمیشد آرمیده | گفتند به ترک آن رمیده | |
و او را شده در خراب و آباد | جز نام و نشان لیلی از یاد | |
هر کس که بدو جز این سخن گفت | یا تن زد، یا گریخت، یا خفت |