نظامی (لیلی و مجنون)/هر روز که صبح بردمیدی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (هر روز که صبح بردمیدی) از نظامی |
' |
هر روز که صبح بردمیدی | یوسف رخ مشرقی رسیدی | |
کردی فلک ترنج پیکر | ریحانی او ترنجی از زر | |
لیلی ز سر ترنج بازی | کردی ز زنخ ترنج سازی | |
زان تازه ترنج نو رسیده | نظاره ترنج کف بریده | |
چون بر کف او ترنج دیدند | از عشق چو نار میکفیدند | |
شد قیس به جلوهگاه غنجش | نارنج رخ از غم ترنجش | |
برده ز دماغ دوستان رنج | خوشبوئی آن ترنج و نارنج | |
چون یک چندی براین برآمد | افغان ز دو نازنین برآمد | |
عشق آمد و کرد خانه خالی | برداشته تیغ لاابالی | |
غم داد و دل از کنارشان برد | وز دل شدگی قرارشان برد | |
زان دل که به یکدیگر نهادند | در معرض گفتگو فتادند | |
این پرده دریده شد ز هر سوی | وان راز شنیده شد به هر کوی | |
زین قصه که محکم آیتی بود | در هر دهنی حکایتی بود | |
کردند بسی به هم مدارا | تا راز نگردد آشکارا | |
بند سر نافه گرچه خشک است | بوی خوش او گوای مشک است | |
یاری که ز عاشقی خبر داشت | برقع ز جمال خویش برداشت | |
کردند شکیب تا بکوشند | وان عشق برهنه را بپوشند | |
در عشق شکیب کی کند سود | خورشید به گل نشاید اندود | |
چشمی به هزار غمزه غماز | در پرده نهفته چون بود راز | |
زلفی به هزار حلقه زنجیر | جز شیفته دل شدن چه تدبیر | |
زان پس چو به عقل پیش دیدند | دزدیده به روی خویش دیدند | |
چون شیفته گشت قیس را کار | در چنبر عشق شد گرفتار | |
از عشق جمال آن دلارام | نگرفت هیچ منزل آرام | |
در صحبت آن نگار زیبا | میبود ولیک ناشکیبا | |
یکباره دلش ز پا درافتاد | هم خیک درید و هم خر افتاد | |
و آنان که نیوفتاده بودند | مجنون لقبش نهاده بودند | |
او نیز به وجه بینوائی | میداد بر این سخن گوائی | |
از بس که سخن به طعنه گفتند | از شیفته ماه نو نهفتند | |
از بس که چو سگ زبان کشیدند | ز آهو بره سبزه را بریدند | |
لیلی چون بریده شد ز مجنون | میریخت ز دیده در مکنون | |
مجنون چو ندید روی لیلی | از هر مژهای گشاد سیلی | |
میگشت به گرد کوی و بازار | در دیده سرشک و در دل آزار | |
میگفت سرودهای کاری | میخواند چو عاشقان به زاری | |
او میشد و میزدند هرکس | مجنون مجنون ز پیش و از پس | |
او نیز فسار سست میکرد | دیوانگیی درست میکرد | |
میراند خری به گردن خرد | خر رفت و به عاقبت رسن برد | |
دل را به دو نیم کرد چون ناز | تا دل به دو نیم خواندش یار | |
کوشید که راز دل بپوشد | با آتش دل که باز کوشد | |
خون جگرش به رخ برآمد | از دل بگذشت و بر سر آمد | |
او در غم یار و یار ازو دور | دل پرغم و غمگسار از او دور | |
چون شمع به ترک خواب گفته | ناسوده به روز و شب نخفته | |
میکشت ز درد خویشتن را | میجست دوای جان و تن را | |
میکند بدان امید جانی | میکوفت سری بر آستانی | |
هر صبحدمی شدی شتابان | سرپای برهنه در بیابان | |
او بنده یار و یار در بند | از یکدیگر به بوی خرسند | |
هر شب ز فراق بیت خوانان | پنهان رفتی به کوی جانان | |
در بوسه زدی و بازگشتی | بازآمدنش دراز گشتی | |
رفتنش به از شمال بودی | باز آمدنش به سال بودی | |
در وقت شدن هزار برداشت | چون آمد خار در گذر داشت | |
میرفت چنانکه آب در چاه | میآمد صد گریوه بر راه | |
پای آبله چون به یار میرفت | بر مرکب راهوار میرفت | |
باد از پس داشت چاه در پیش | کامد به وبال خانه خویش | |
گر بخت به کام او زدی ساز | هرگز به وطن نیامدی باز |