نظامی (لیلی و مجنون)/غواص جواهر معانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (غواص جواهر معانی) از نظامی |
' |
غواص جواهر معانی | کرد از لب خود شکر فشانی | |
کانروز که نوفل آن ظفر یافت | لیلی به وقایه در خبر یافت | |
آمد پدرش زبان گشاده | بر فرق عمامه کج نهاده | |
بر گفت ز راه تیزهوشی | افسانه آن زبان فروشی | |
کامروز چه حیله نقش بستم | تازافت آن رمیده رستم | |
بستم سخنش به آب دادم | یگبارگیش جواب دادم | |
نوفل که خدا جزا دهادش | کرد از در ما خدا دهادش | |
و او نیز به هجر گشت خرسند | دندان طمع ز وصل بر کند | |
لیلی ز پدر بدین حکایت | رنجید چنانکه بینهایت | |
در پرده نهفته آه میداشت | پرده ز پدر نگاه میداشت | |
چون رفت پدر ز پرده بیرون | شد نرگس او ز گریه گلگون | |
چندان زره دو دیده خون راند | کز راه خود آن غبار بنشاند | |
داد آب ز نرگس ارغوان را | در حوضه کشید خیزران را | |
اهلی نه که قصه باز گوید | یاری نه که چاره باز جوید | |
در سله بام و در گرفته | میزیست چو مار سرگرفته | |
وز هر طرفی نسیم کویش | میداد خبر ز لطف بویش | |
بر صحبت او ز نامداران | دلگرم شدند خواستاران | |
هرکس به ولایتی و مالی | میجست ز حسن او وصالی | |
از در طلبان آن خزانه | دلاله هزار در میانه | |
این دست کشیده تا برد مهد | آن سینه گشاده تا خورد شهد | |
او را پدر از بزرگواری | میداشت چو در در استواری | |
وان سیم تن از کمال فرهنگ | آن شیشه نگاهداشت از سنگ | |
میخورد ولی به صد مدارا | پنهان جگر و می آشکارا | |
چون شمع به خنده رخ برافروخت | خندید و به زیر خنده میسوخت | |
چون گل کمر دو رویه میبست | زوبین در پای و شمع بر دست | |
میبرد ز روی سازگاری | آن لنگی را به راهواری | |
از مشتریان برج آن ماه | صد زهره نشست گرد خرگاه | |
چون ابنسلام آن خبر یافت | بر وعده شرط کرده بشتافت | |
آمد ز پی عروس خواهی | با طاق و طرنب پادشاهی | |
آورد خزینههای بسیار | عنبر به من و شکر به خروار | |
وز نافه مشک و لعل کانی | آراسته برگ ارمغانی | |
از بهر فریشهای زیبا | چندین شترش به زیر دیبا | |
وز بختی و تازی تکاور | چندانکه نداشت عقل باور | |
زان زر که به یک جوش ستیزند | میریخت چنانکه ریگ ریزند | |
آن زر نه که او چو ریگ میبیخت | بر کشتن خصم ریگ میریخت | |
کرده به چنان مروتی چست | آن خانه ریگ بوم را سست | |
روزی دو ز رنج ره برآسود | قاصد طلبید و شغل فرمود | |
جادو سخنی که کردی از شرم | هنگام فریب سنگ را نرم | |
جان زنده کنی که از فصیحی | شد مرده او دم مسیحی | |
با پیش کشی ز هر طوایف | آورده ز روم و چین و طایف | |
قاصد بشد و خزینه را برد | یک یک به خزینهدار بسپرد | |
وانگه به کلید خوش زبانی | بگشاد خزینه نهانی | |
کین شاهسوار شیر پیکر | روی عربست و پشت لشگر | |
صاحب تبع و بلندنام است | اسباب بزرگیش تمام است | |
گر خونطلبی چو آب ریزد | ور زر گوئی چو خاک بیزد | |
هم زو برسی به یاوریها | هم باز رهی ز داوریها | |
قاصد چو بسی سخن درین راند | مسکین پدر عروس در ماند | |
چندانکه به گرد کار برگشت | اقرارش ازین قرار نگذشت | |
بر کردن آن عمل رضا داد | مه را به دهان اژدها داد | |
چون روز دیگر عروس خورشید | بگرفت به دست جام جمشید | |
بر سفت عرب غلام روسی | افکند مصلی عروسی | |
آمد پدر عروس در کار | آراست به گنج کوی و بازار | |
داماد و دیگر گروه را خواند | بر پیش گه نشاط بنشاند | |
آئین سرور و شاد کامی | بر ساخت به غایت تمامی | |
بر رسم عرب به هم نشستند | عقدی که شکسته بازبستند | |
طوفان درم بر آسمان رفت | در شیر بها سخن به جان رفت | |
بر حجله آن بت دلاویز | کردند به تنگها شکرریز | |
وآن تنگ دهان تنگ روزی | چون عود و شکر به عطر سوزی | |
عطری ز بخار دل برانگیخت | واشگی چو گلاب تلخ میریخت | |
لعل آتش و جزعش آب میداد | این غالیه وان گلاب میداد | |
چون ساخته شد بسیچ یارش | ناساخته بود هیچ کارش | |
نزدیک دهن شکسته شد جام | پالوده که پخته بود شد خام | |
بر خار قدم نهی بدوزد | وآتش به دهن بری بسوزد | |
عضوی که مخالفت پذیرد | فرمان ترا به خود نگیرد | |
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی | بیرون فتد از قبیله خاصی | |
چون مار گزیده گردد انگشت | واجب شودش بریدن از مشت | |
جان داروی طبع سازگاریست | مردن سبب خلاف کاریست | |
لیلی که مفرح روان بود | در مختلفی هلاک جان بود | |
چون صبحدم آفتاب روشن | زد خیمه بر این کبود گلشن | |
سیاره شب پر از عوان شد | بر دجله نیلگون روان شد | |
داماد نشاط مند برخاست | از بهر عروس محمل آراست | |
چون رفت عروس در عماری | بردش به بسی بزرگواری | |
اورنگ و سریر خود بدو داد | حکم همه نیک و بد بدو داد | |
روزی دو سه بر طریق آزرم | میکرد به رفق موم را نرم | |
با نخل رطب چو گشت گستاخ | دستی به رطب کشید بر شاخ | |
زان نخل رونده خورد خاری | کز درد نخفت روزگاری | |
لیلیش طپانچهای چنان زد | کافتاد چو مرده مرد بی خود | |
گفت ار دگر این عمل نمائی | از خویشتن و زمن برائی | |
سوگند به آفریدگارم | کار است به صنع خود نگارم | |
کز من غرض تو بر نخیزد | ور تیغ تو خون من بریزد | |
چون ابنسلام دید سوگند | زان بت به سلام گشت خرسند | |
دانست کزو فراغ دارد | جز وی دیگری چراغ دارد | |
لیکن به طریق سر کشیدن | می نتوانست از او بریدن | |
کز دیدن آن مه دو هفته | دل داده بدو ز دست رفته | |
گفتا چو ز مهر او چنینم | آن به که درو ز دور بینم | |
خرسند شدن به یک نظاره | زان به که کند ز من کناره | |
وانگه ز سر گناهکاری | پوزش بنمود و کرد زاری | |
کز تو به نظاره دل نهادم | گر زین گذرم حرامزادم | |
زان پس که جهان گذاشت با او | بیش از نظری نداشت با او | |
وان زینت باغ و زیب گلشن | بر راه نهاده چشم روشن | |
تا باد کی آورد غباری | از دامن غار یار غاری | |
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه | بی خود به در آمدی ز خرگاه | |
گامی دو سه تاختی چو مستان | نالندهترت از هزار دستان | |
جستی خبری زیار مهجور | دادی اثری به جان رنجور | |
چندان به طریق ناصبوری | نالید ز درد و داغ دوری | |
کان عشق نهفته شد هویدا | وان راز چو روز گشت پیدا | |
برداشته رنج ناشکیبش | از شوهر و از پدر نهیبش | |
چون عشق سرشته شد به گوهر | چه باک پدر چه بیم شوهر |