نظامی (لیلی و مجنون)/شرطست که وقت برگریزان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (شرطست که وقت برگریزان) از نظامی |
' |
شرطست که وقت برگریزان | خونابه شود ز برگریزان | |
خونی که بود درون هر شاخ | بیرون چکد از مسام سوراخ | |
قاروره آب سرد گردد | رخساره باغ زرد گردد | |
شاخ آبله هلاک یابد | زر جوید برگ و خاک یابد | |
نرگس به جمازه بر نهد رخت | شمشاد در افتد از سر تخت | |
سیمای سمن شکست گیرد | گل نامه غم به دست گیرد | |
بر فرق چمن کلاله خاک | پیچیده شود چو مار ضحاک | |
چون باد مخالف آید از دور | افتادن برگ هست معذور | |
کانان که ز غرقگه گریزند | ز اندیشه باد رخت ریزند | |
نازک جگران باغ رنجور | شیرین نمکان تاک مخمور | |
انداخته هندوی کدیور | زنگی بچگان تاک را سر | |
سرهای تهی ز طره کاخ | آویخته هم به طره شاخ | |
سیب از زنخی بدان نگونی | بر نار زنخ زنان که چونی | |
نار از جگر کفیده خویش | خونابه چکانده بر دل ریش | |
بر پسته که شد دهن دریده | عناب ز دور لب گزیده | |
در معرکه چنین خزانی | شد زخم رسیده گلستانی | |
لیلی ز سریر سر بلندی | افتاد به چاه دردمندی | |
شد چشم زده بهار باغش | زد باد تپانچه بر چراغش | |
آن سر که عصابهای زر بست | خود را به عصا به دگر بست | |
گشت آن تن نازک قصب پوش | چون تار قصب ضعیف و بیتوش | |
شد بدر مهیش چون هلالی | وان سرو سهیش چون خیالی | |
سودای دلش به سر درآمد | سرسام سرش به دل برآمد | |
گرمای تموز ژاله را برد | باد آمد و برگ لاله را برد | |
تب لرزه شکست پیکرش را | تبخاله گزید شکرش را | |
بالین طلبید زاد سروش | وز سرو فتاده شد تذروش | |
افتاد چنانکه دانه از کشت | سر بند قصب به رخ فرو هشت | |
بر مادر خویش راز بگشاد | یکباره در نیاز بگشاد | |
کای مادر مهربان چه تدبیر | کاهو بره زهر خورد با شیر | |
در کوچگه اوفتاد رختم | چون سست شدم مگیر سختم | |
خون میخورم این چه مهربانیست | جان میکنم این چه زندگانیست | |
چندان جگر نهفته خوردم | کز دل به دهن رسید دردم | |
چون جان ز لبم نفس گشاید | گر راز گشاده گشت شاید | |
چون پرده ز راز بر گرفتم | بدرود که راه در گرفتم | |
در گردنم آر دست یکبار | خون من و گردن تو زنهار | |
کان لحظه که جان سپرده باشم | وز دوری دوست مرده باشم | |
سرمم ز غبار دوست درکش | نیلم ز نیاز دوست برکش | |
فرقم ز گلاب اشک تر کن | عطرم ز شمامه جگر کن | |
بر بند حنوطم از گل زرد | کافور فشانم از دم سرد | |
خون کن کفنم که من شهیدم | تا باشد رنگ روز عیدم | |
آراسته کن عروسوارم | بسپار به خاک پرده دارم | |
آواره من چو گردد آگاه | کاواره شدم من از وطن گاه | |
دانم که ز راه سوگواری | آید به سلام این عماری | |
چون بر سر خاک من نشیند | مه جوید لیک خاک بیند | |
بر خاک من آن غریب خاکی | نالد به دریغ و دردناکی | |
یاراست و عجب عزیز یاراست | از من به بر تو یادگار است | |
از بهر خدا نکوش داری | در وی نکنی نظر به خواری | |
آن دل که نیابیش بجوئی | وان قصه که دانیش بگوئی | |
من داشتهام عزیزوارش | تو نیز چو من عزیز دارش | |
گو لیلی ازین سرای دلگیر | آن لحظه که میبرید زنجیر | |
در مهر تو تن به خاک میداد | بر یاد تو جان پاک میداد | |
در عاشقی تو صادقی کرد | جان در سر کار عاشقی کرد | |
احوال چه پرسیم که چون رفت | با عشق تو از جهان برون رفت | |
تا داشت در این جهان شماری | جز با غم تو نداشت کاری | |
وان لحظه که در غم تو میمرد | غمهای تو راه توشه میبرد | |
وامروز که در نقاب خاکست | هم در هوس تو دردناکست | |
چون منتظران درین گذرگاه | هست از قبل تو چشم بر راه | |
میپاید تا تو در پی آیی | سرباز پس است تا کی آیی | |
یک ره برهان از انتظارش | در خز به خزینه کنارش | |
این گفت و به گریه دیدهتر کرد | وآهنگ ولایت دگر کرد | |
چون راز نهفته بر زبان داد | جانان طلبید و زود جان داد | |
مادر که عروس را چنان دید | آیا که قیامت آن زمان دید | |
معجز ز سر سپید بگشاد | موی چو سمن به باد برداد | |
در حسرت روی و موی فرزند | برمیزد و موی و روی میکند | |
هر مویه که بود خواندش از بر | هر موی که داشت کندش از سر | |
پیرانه گریست بر جوانیش | خون ریخت بر آب زندگانیش | |
گه ریخت سرشک بر سرینش | گه روی نهاد بر جبینش | |
چندان ز سرشگهاش خون رست | کان چشمه آب را به خون شست | |
چندان ز غمش به مهر نالید | کز ناله او سپهر نالید | |
آن نوحه که خون شود بدو سنگ | میکرد بران عقیق گلرنگ | |
مه را ز ستاره طوق بربست | صندوق جگر هم از جگر بست | |
آراستش آنچنان که فرمود | گل را به گلاب و عنبرآلود | |
بسپرد به خاک و نامدش باک | کاسایش خاک هست در خاک | |
خاتون حصار شد حصاری | آسود غم از خزینهداری | |
طغرا کش این مثال مشهور | بر شقه چنان نبشت منشور | |
کز حادثه وفات آن ماه | چون قیس شکسته دل شد آگاه | |
گریان شد و تلخ تلخ بگریست | بی گریه تلخ در جهان کیست | |
آمد سوی آن حظیره جوشان | چون ابر شد از درون خروشان | |
بر مشهد او که موج خون بود | آن سوخته دل مپرس چون بود | |
از دیده چو خون سرشک ریزان | مردم ز نفیر او گریزان | |
در شوشه تربتش به صد رنج | پیچید چنانکه مار بر گنج | |
از بس که سرشک لالهگون ریخت | لاله ز گیاه گورش انگیخت | |
خوناب جگر چو شمع پالود | بگشاد زبان آتش آلود | |
وانگاه به دخمه سر فرو کرد | میگفت و همی گریست از درد | |
کای تازه گل خزان رسیده | رفته ز جهان جهان ندیده | |
چونی ز گزند خاک چونی | در ظلمت این مغاک چونی | |
آن خال چو مشک دانه چونست | وان چشمک آهوانه چونست | |
چونست عقیق آبدارت | وآن غالیههای تابدارت | |
نقشت به چه رنگ میطرازند | شمعت به چه طشت میگدازند | |
بر چشم که جلوه مینمائی | در مغز که نافه میگشائی | |
سروت به کدام جویبار است | بزمت به کدام لاله زاراست | |
چونی ز گزندهای این خار | چون میگذرانی اندر این غار | |
در غار همیشه جای ماراست | ای ماه ترا چه جای غاراست | |
بر غار تو غم خورم که یاری | چون غم نخورم که یار غاری | |
هم گنج شدی که در زمینی | گر گنج نهای چرا چنینی | |
هر گنج که درون غاریست | بر دامن او نشسته ماریست | |
من مار کز آشیان برنجم | بر خاک تو پاسبان گنجم | |
شوریده بدی چو ریگ در راه | آسوده شدی چو آب در چاه | |
چون ماه غریبیت نصیب است | از مه نه غریب اگر غریب است | |
در صورت اگر ز من نهانی | از راه صفت درون جانی | |
گر دور شدی ز چشم رنجور | یک چشم زد از دلم نهای دور | |
گر نقش تو از میانه برخاست | اندوه تو جاودانه برجاست | |
این گفت و نهاد دست بر دست | چرخی زد و دستبند بشکست | |
برداشت ره ولایت خویش | مشتی ددگانش از پس و پیش | |
در رقص رحیل ناقه میراند | بر حسب فراق بیت میخواند | |
در گفتن حالت فراقی | حرفی ز وفا نماند باقی | |
میداد به گریه ریگ را رنگ | میزد سری از دریغ بر سنگ | |
بر رهگذری نماند خاری | کز ناله نزد بر او شراری | |
در هیچ رهی نماند سنگی | کز خون خودش نداد رنگی | |
چون سخت شدی ز گریه کارش | برخاستی آرزوی یارش | |
از کوه درآمدی چو سیلی | رفتی سوی روضه گاه لیلی | |
سر بر سر خاک او نهادی | برخاک هزار بوسه دادی | |
با تربت آن بت وفا دار | گفتی غم دل به زاری زار | |
او بر سر شغل و محنت خویش | وان دام و دد ایستاده در پیش | |
او زمزم گشته ز آب دیده | وایشان حرمی در او کشیده | |
چشم از ره او جدا نکردند | کس را بر او رها نکردند | |
از بیم ددان بدان گذرگاه | بر جمله خلق بسته شد راه | |
تا او نشدی ز مرغ تا مور | کس پی ننهاد گرد آن گور | |
زینسان ورقی سیاه میکرد | عمری به هوس تباه میکرد | |
روزی دو سه با سگان آن ده | میزیست چنانکه مرگ از او به | |
گه قبله ز گور یار میساخت | گاه از پس گور دشت میتاخت | |
در دیده مور بود جایش | وز گور به گور بود پایش | |
وآخر چو به کار خویش درماند | او نیز رحیل نامه برخواند |