نظامی (لیلی و مجنون)/در نوبت بار عام دادن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (در نوبت بار عام دادن) از نظامی |
' |
در نوبت بار عام دادن | باید همه شهر جام دادن | |
فیاضه ابر جود گشتن | ریحان همه وجود گشتن | |
باریدن بیدریغ چون مل | خندیدن بینقاب چون گل | |
هرجای چو آفتاب راندن | در راه ببدره زر فشاندن | |
دادن همه را به بخشش عام | وامی و حلال کردن آن وام | |
پرسیدن هر که در جهان هست | کز فاقه روزگار چون رست | |
گفتن سخنی که کار بندد | زان قطره چو غنچه باز خندد | |
من کین شکرم در آستین است | ریزم که حریف نازنین است | |
بر جمله جهان فشانم این نوش | فرزند عزیز خود کند گوش | |
من بر همه تن شوم غذاساز | خود قسم جگر بدو رسد باز | |
ای ناظر نقش آفرینش | بر دار خلل ز راه بینش | |
در راه تو هر کرا وجودیست | مشغول پرستش و سجودیست | |
بر طبل تهی مزن جرس را | بیکار مدان نوای کس را | |
هر ذره که هست اگر غباریست | در پرده مملکت بکاریست | |
این هفت حصار برکشیده | بر هزل نباشد آفریده | |
وین هفت رواق زیر پرده | آخر به گزاف نیست کرده | |
کار من و تو بدین درازی | کوتاه کنم که نیست بازی | |
دیباچه ما که در نورد است | نز بهر هوی و خواب و خورد است | |
از خواب و خورش به اربتابی | کین در همه گاو و خر بیابی | |
زان مایه که طبعها سرشتند | ما را ورقی دگر نوشتند | |
تا در نگریم و راز جوئیم | سررشته کار باز جوئیم | |
بینیم زمین و آسمان را | جوئیم یکایک این و آن را | |
کاین کار و کیائی از پی چیست | او کیست کیای کار او کیست | |
هر خط که برین ورق کشید است | شک نیست در آنکه آفرید است | |
بر هر چه نشانه طرازیست | ترتیب گواه کار سازیست | |
سوگند دهم بدان خدایت | کین نکته به دوست رهنمایت | |
کان آینه در جهان که دید است | کاول نه به صیقلی رسید است | |
بیصیقلی آینه محال است | هردم که جز این زنی وبال است | |
در هر چه نظر کنی به تحقیق | آراسته کن نظر به توفیق | |
منگر که چگونه آفریده است | کان دیدهوری ورای دیده است | |
بنگر که ز خود چگونه برخاست | وآن وضع به خود چگونه شد راست | |
تا بر تو به قطع لازم آید | کان از دگری ملازم آید | |
چون رسم حواله شد برسام | رستی تو ز جهل و من ز دشنام | |
هر نقش بدیع کایدت پیش | جز مبدع او در او میندیش | |
زین هفت پرند پرنیان رنگ | گر پای برون نهی خوری سنگ | |
پنداشتی این پرند پوشی | معلوم تو گردد ار بکوشی | |
سررشته راز آفرینش | دیدن نتوان به چشم بینش | |
این رشته قضا نه آنچنان تافت | کورا سررشته وا توان یافت | |
سررشته قدرت خدائی | بر کس نکند گره گشائی | |
عاجز همه عاقلان و شیدا | کین رقعه چگونه کرد پیدا | |
گرداند کس که چون جهان کرد | ممکن که تواند آنچنان کرد | |
چون وضع جهان ز ما محالست | چونیش برونتر از خیالست | |
در پرده راز آسمانی | سریست ز چشم ما نهانی | |
چندانکه جنیبه رانم آنجا | پی برد نمیتوانم آنجا | |
در تخته هیکل رقومی | خواندم همه نسخه نجومی | |
بر هر چه از آن برون کشیدم | آرام گهی درون ندیدم | |
دانم که هر آنچه ساز کردند | بر تعبیهایش باز کردند | |
هرچ آن نظری در او توان بست | پوشیده خزینهای در آن هست | |
آن کن که کلید آن خزینه | پولاد بود نه آبگینه | |
تا چون به خزینه در شتابی | شربت طلبی نه زهر یابی | |
پیرامن هر چه ناپدیدست | جدول کش خود خطی کشیدست | |
وآن خط که ز اوج بر گذشته | عطفیست به میل بازگشته | |
کاندیشه چو سر به خط رساند | جز باز پس آمدن نداند | |
پرگار چو طوف ساز گردد | در گام نخست باز گردد | |
این حلقه که گرد خانه بستند | از بهر چنین بهانه بستند | |
تا هر که ز حلقه بر کند سر | سرگشته شود چو حلقه بر در | |
در سلسله فلک مزن دست | کین سلسله را هم آخری هست | |
گر حکم طبایع است بگذار | کو نیز رسد به آخر کار | |
بیرونتر ازین حواله گاهیست | کانجا به طریق عجز راهیست | |
زان پرده نسیم ده نفس را | کو پرده کژ نداد کس را | |
این هفت فلک به پرده سازی | هست از جهت خیال بازی | |
زین پرده ترانه ساخت نتوان | واین پرده به خود شناخت نتوان | |
گر پرده شناس ازین قیاسی | هم پرده خود نمیشناسی | |
گر باربدی به لحن و آواز | بیپرده مزن دمی بر این ساز | |
با پرده دریدگان خودبین | در خلوت هیچ پرده منشین | |
آن پرده طلب که چون نظامی | معروف شوی به نیکنامی | |
تا چند زمین نهاد بودن | سیلی خود خاک و باد بودن | |
چون باد دویدن از پی خاک | مشغول شدن به خار و خاشاک | |
بادی که وکیل خرج خاکست | فراش گریوه مغاکست | |
بستاند ازین بدان سپارد | گه مایه برد گهی بیارد | |
چندان که زمیست مرز بر مرز | خاکیست نهاده درز بر درز | |
گه زلزله گاه سیل خیزد | زین ساید خاک و زان بریزد | |
چون زلزله ریزد آب ساید | درزی زخریطه واگشاید | |
وان درز به صدمههای ایام | وادی کدهای شود سرانجام | |
جوئی که درین گل خرابست | خاریده باد و چاک آبست | |
از کوی زمین چو بگذری باز | ابر و فلک است در تک و تاز | |
هر یک به میانه دگر شرط | افتاده به شکل گوی در خرط | |
این شکل کری نه در زمین است | هر خط که به گرد او چنین است | |
هر دود کزین مغاک خیزد | تا یک دو سه نیزه بر ستیزد | |
وآنگه به طریق میل ناکی | گردد به طواف دیر خاکی | |
ابری که برآید از بیابان | تا مصعد خود شود شتابان | |
بر اوج صعود خود بکوشد | از حد صعود بر نجوشد | |
او نیز طواف دیر گیرد | از دایره میل میپذیرد | |
بینیش چو خیمه ایستاده | سر بر افق زمین نهاده | |
تا در نگری به کوچ و خیلش | دانی که به دایره است میلش | |
هر جوهر فردکو بسیط است | میلش به ولایت محیط است | |
گردون که محیط هفت موج است | چندان که همیرود در اوج است | |
گر در افق است و گر در اعلاست | هرجا که رود به سوی بالاست | |
زآنجا که جهان خرامی اوست | بالائی او تمامی اوست | |
بالا طلبان که اوج جویند | بالای فلک جز این نگویند | |
نز علم فلک گره گشائیست | خود در همه علم روشنائیست | |
گرمایه جویست ور پشیزی | از چار گهر در اوست چیزی | |
اما نتوان نهفت آن جست | کین دانه در آب و خاک چون رست | |
گرمایه زمین بدو رساند | بخشیدن صورتش چه داند | |
وآنجا که زمین به زیر پیبود | در دانه جمال خوشه کی بود | |
گیرم که ز دانه خوشه خیزد | در قالب صورتش که ریزد | |
در پرده این خیال گردان | آخر سببی است حال گردان | |
نزدیک تو آن سبب چه چیز است | بنمای که این سخن عزیز است | |
داننده هر آن سبب که بیند | داند که مسبب آفریند | |
زنهار نظامیا در این سیر | پابست مشو به دام این دیر |