نظامی (لیلی و مجنون)/دانای سخن چنین کند یاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (دانای سخن چنین کند یاد) از نظامی |
' |
دانای سخن چنین کند یاد | کز جمله منعمان بغداد | |
عاشق پسری بد آشنا روی | یک موی نگشته از یکی موی | |
هم سیل بلا بدو رسیده | هم سیلی عاشقی چشیده | |
دردی کش عشق و درد پیمای | اندوه نشین و رنج فرسای | |
گیتیش سلام نام کرده | و اقبال بدو سلام کرده | |
در عالم عشق گشته چالاک | در خواندن شعرها هوسناک | |
چون از سر قصههای در پاش | شد قصه قیس در جهان فاش | |
در هر طرفی ز طبع پاکش | خواندند نسیب دردناکش | |
هر غم زدهای که شعر او خواند | آن ناقه که داشت سوی او راند | |
چون شهر به شهر تا به بغداد | آوازه عشق او در افتاد | |
از سحر حلال او ظریفان | کردند سماع با حریفان | |
افتاد سلام را کزان خاک | آید به سلام آن هوسناک | |
بربست بنه به ناقهای چست | بگشاد زمام ناقه را سست | |
در جستن آن غریب دلتنگ | در بادیه راند چند فرسنگ | |
پرسید نشان و یافتش جای | افتاده برهنه فرق تا پای | |
پیرامنش از وحوش جوقی | حلقه شده بر مثال طوقی | |
او کرده ز راه شوق و زاری | زان حلقه حساب طوق داری | |
چون دید که آید از ره دور | نزدیک وی آن جوان منظور | |
زد بانک بر آن سباع هایل | تا تیغ کنند در حمایل | |
چون یافت سلام ازو قیامی | دادش ز میان جان سلامی | |
مجنون ز خوش آمد سلامش | بنمود تقربی تمامش | |
کردش به جواب خود گرامی | پرسیدش کز کجا خرامی | |
گفت ای غرض مرا نشانه | وا وارگی مرا بهانه | |
آیم بر تو ز شهر بغداد | تا از رخ فرخت شوم شاد | |
غربت ز برای تو گزیدم | کابیات غریب تو شنیدم | |
چون کرد مرا خدای روزی | روی تو بدین جهان فروزی | |
زین پس من و خاک بوس پایت | گردن نکشم ز حکم و رایت | |
دم بی نفس تو بر نیارم | در خدمت تو نفس شمارم | |
هر شعر که افکنی تو بنیاد | گیرم منش از میان جان یاد | |
چندان سخن تو یاد گیرم | کاموده شود بدو ضمیرم | |
گستاخ ترم به خود رها کن | با خاطر خویشم آشنا کن | |
میده ز نشید خود سماعم | پندار یکی از این سباعم | |
بنده شدن چو من جوانی | دانم که نداردت زیانی | |
من نیز به سنگ عشق سودم | عاشق شده خواری آزمودم | |
مجنون چو هلال در رخ او | زد خنده و داد پاسخ او | |
کای خواجه خوب ناز پرورد | ره پر خطر است باز پس گرد | |
نه مرد منی اگرچه مردی | کز صد غم من یکی نخوردی | |
من جز سر دام و دد ندارم | نه پای تو پای خود ندارم | |
ما را که ز خوی خود ملالست | با خوی تو ساختن محالست | |
از صحبت من ترا چه خیزد | دیو از من و صحبتم گریزد | |
من وحشیم و تو انس جوئی | آن نوع طلب که جنس اوئی | |
چون آهن اگر حمول گردی | زاه چو منی ملول گردی | |
گر آب شوی به جان نوازی | با آتش من شبی نسازی | |
با من تو نگنجی اندرین پوست | من خود کشم و تو خویشتن دوست | |
بگذار مرا در این خرابی | کز من دم همدمی نیابی | |
گر در طلبم رهی بریدی | ای من رهیت که رنج دیدی | |
چون یافتیم غریب و غمخوار | الله معک بگوی و بگذار | |
ترسم چو به لطف برنخیزی | از رنج ضرورتی گریزی | |
در گوش سلام آرزومند | پذرفته نشد حدیث آن پند | |
گفتا به خدای اگر بکوشی | کز تشنه زلال را بپوشی | |
بگذار که از سر نیازی | در قبله تو کنم نمازی | |
گر سهو شود به سجده راهم | در سجده سهو عذر خواهم | |
مجنون بگذاشت از بسی جهد | تا عهده به سر برد در آن عهد | |
بگشاد سلام سفره خویش | حلوا و کلیچه ریخت در پیش | |
گفتا بگشای چهر با من | نانی بشکن به مهر با من | |
نا خوردنت ارچه دلپذیر است | زین یک دو نواله ناگزیر است | |
مرد ارچه به طبع مرد باشد | نیروی تنش به خورد باشد | |
گفتا من از این حساب فردم | کانرا که غذا خوراست خوردم | |
نیروی کسی به نان و حلواست | کورا به وجود خویش پرواست | |
چون من ز نهاد خویش پاکم | کی بی خورشی کند هلاکم | |
چون دید سلام کان جگر سوز | نه خسبد و نه خورد شب و روز | |
نه روی برد به هیچ کوئی | نه صبر کند به هیچ روئی | |
میداد دلش ز دلنوازی | کان به که در این بلا بسازی | |
دایم دل تو حزین نماند | یکسان فلک اینچنین نماند | |
گردنده فلک شتاب گرد است | هردم ورقیش در نورد است | |
تا چشم بهم نهاده گردد | صد در ز فرج گشاده گردد | |
زین غم به اگر غمین نباشی | تا پی سپر زمین نباشی | |
به گردی اگرچه دردمندی | چندانکه گریستی بخندی | |
من نیز چو تو شکسته بودم | دل خسته و پای بسته بودم | |
هم فضل و عنایت خدائی | دادم ز چنان غمی رهائی | |
فرجام شوی تو نیز خاموش | واین واقعه را کنی فراموش | |
این شعله که جوش مهربانیست | از گرمی آتش جوانیست | |
چون در گذرد جوانی از مرد | آن کوره آتشین شود سرد | |
مجنون ز حدیث آن نکورای | از جای نشد ولی شد از جای | |
گفتا چه گمان بری که مستم | یا شیفتهای هوا پرستم | |
شاهنشه عشقم از جلالت | نابرده ز نفس خود خجالت | |
از شهوت عذرهای خاکی | معصوم شده به غسل پاکی | |
زآلایش نفس باز رسته | بازار هوای خود شکسته | |
عشق است خلاصه وجودم | عشق آتش گشت و من چو عودم | |
عشق آمد و خاص کرد خانه | من رخت کشیدم از میانه | |
با هستی من که در شمارست | من نیستم آنچه هست یارست | |
کم گردد عشق من در این غم | گر انجم آسمان شود کم | |
عشق از دل من توان ستردن | گر ریگ زمین توان شمردن | |
در صحبت من چو یافتی راه | میدار زبان ز عیب کوتاه | |
در قامت حال خویش بنگر | از طعن محال خویش بگذار | |
زنیگونه گزارشی عجب کرد | زان حرف حریف را ادب کرد | |
چون حرفت او حریف بشناخت | حرفی به خطا دگر نینداخت | |
گستاخ سخن مباش با کس | تا عذر سخن نخواهی از پس | |
گر سخت بود کمان و گر سست | گستاخ کشیدن آفت تست | |
گر سست بود ملالت آرد | ور سخت بود خجالت آرد | |
مجنون و سلام روزکی چند | بودند به هم به راه پیوند | |
آن تحفه که در میانه میرفت | چون در غزلی روانه میرفت | |
هر بیت که گفتی آن جهان گرد | بر یاد گرفتی آن جوانمرد | |
مجنون زره ضعیف حالی | بود از همه خواب و خورد خالی | |
بیچاره سلام را دران درد | نز خواب گزیر بود و نز خورد | |
چون سفره تهی شد از نواله | مهمان به وداع شد حواله | |
کرد از سر عاجزی وداعش | بگذاشت میان آن سباعش | |
زان مرحله رفت سوی بغداد | بگرفته بسی قصیده بر یاد | |
هرجا که یکی قصیده خواندی | هوش شنونده خیره ماندی |