نظامی (لیلی و مجنون)/انگشت کش سخن سرایان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (انگشت کش سخن سرایان) از نظامی |
' |
انگشت کش سخن سرایان | این قصه چنین برد به پایان | |
کان سوخته خرمن زمانه | شد خرمنی از سرشک دانه | |
دستاس فلک شکست خردش | چون خرد شکست باز بردش | |
زانحال که بود زارتر گشت | بیزورتر و نزارتر گشت | |
جانی ز قدم رسیده تا لب | روزی به ستم رسیده تا شب | |
نالنده ز روی دردناکی | آمد سوی آن عروس خاکی | |
در حلقه آن حظیره افتاد | کشتیش در آب تیره افتاد | |
غلطید چو مور خسته کرده | پیچید چو مار زخم خورده | |
بیتی دو سه زارزار برخواند | اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند | |
برداشت بسوی آسمان دست | انگشت گشاد و دیده بربست | |
کای خالق هرچه آفرید است | سوگند به هرچه برگزیداست | |
کز محنت خویش وارهانم | در حضرت یار خود رسانم | |
آزاد کنم ز سخت جانی | واباد کنم به سخت رانی | |
این گفت و نهاد بر زمین سر | وان تربت را گرفت در بر | |
چون تربت دوست در برآورد | ای دوست بگفت و جان برآورد | |
او نیز گذشت از این گذرگاه | وان کیست که نگذرد بر اینراه | |
راهیست عدم که هر چه هستند | از آفت قطع او نرستند | |
ریشی نه که غورگاه غم نیست | خاریده ناخن ستم نیست | |
ای چون خر آسیا کهن لنگ | کهتاب نو روی کهربا رنگ | |
دوری کن از این خراس گردان | کو دور شد از خلاص مردان | |
در خانه سیل ریز منشین | سیل آمد، سیل، خیز، منشین | |
تا پل نشکست بر تو گردون | زین پل به جهان جمازه بیرون | |
در خاک مپیچ کو غباریست | با طبع مساز کو شراریست | |
بر تارک قدر خویش نه پای | تا بر سر آسمان کنی جای | |
دایم به تو بر جهان نماند | آنرا مپرست کان نماند | |
مجنون ز جهان چو رخت بر بست | از سرزنش جهانیان رست | |
بر مهد عروس خوابنیده | خوابش بربود و بست دیده | |
ناسود درین سرای پر دود | چون خفت معالغرامه آسود | |
افتاده بماند هم بر آن حال | یک ماه و شنیدهام که یک سال | |
وان یاوگیان رایگان گرد | پیرامن او گرفته ناورد | |
او خفته چو شاه در عماری | وایشان همه در یتاق داری | |
بر گرد حظیره خانه گردند | زان گور گه آشیانه گردند | |
از بیم درندگان چپ و راست | آمد شد خلق جمله برخاست | |
نظارگیی که دیدی از دور | شوریدن آن ددان چو زنبور | |
پنداشتی آن غریب خسته | آنجاست به رسم خود نشسته | |
وان تیغ زنان به قهرمانی | بر شاه کنند پاسبانی | |
آگاه نه زانکه شاه مرد است | بادش کمر و کلاه برداست | |
وان جیفه خون به خرج کرده | دری به غبار درج کرده | |
از زلزلهای دور افلاک | شد ریخته و فشانده بر خاک | |
در هیت او ز هر نشانی | نامانده به جا جز استخوانی | |
زان گرگ سگان استخوانخوار | کسرا نه به استخوان او کار | |
چندان که ددان بدند بر جای | ننهاد در آن حرم کسی پای | |
مردم ز حفاظ با نصیب است | این مردمی از ددان غریب است | |
شد سال گذشته وان دد و دام | آواره شدند کام و ناکام | |
دوران چو طلسم گنج بربود | وان قفل خزینه بند فرسود | |
گستاخ روان آن گذرگاه | کردند درون آن حرم راه | |
دیدند فتاده مهربانی | مغزی شده مانده استخوانی | |
چون محرم دیده ساختندش | از راه وفا شناختندش | |
آوازه روانه شد به هر بوم | شد در عرب این فسانه معلوم | |
خویشان و گزیدگان و پاکان | جمع آمده جمله دردناکان | |
رفتند و در او نظاره کردند | تن خسته و جامه پاره کردند | |
وان کالبد گهر فشانده | همچون صدف سپید مانده | |
گرد صدفش چو در زدودند | بازش چو صدف عبیر سودند | |
او خود چو غبار مشگوش داشت | از نافه عشق بوی خوش داشت | |
در گریه شدند سوکواران | کردند بر او سرشک باران | |
شستند به آب دیده پاکش | دادند ز خاک هم به خاکش | |
پهلوگه دخمه را گشادند | در پهلوی لیلیش نهادند | |
خفتند به ناز تا قیامت | برخاست ز راهشان ملامت | |
بودند در این جهان به یک عهد | خفتند در آن جهان به یک مهد | |
کردند چنانکه داشت راهی | بر تربت هردو روضه گاهی | |
آن روضه که رشک بوستان بود | حاجتگه جمله دوستان بود | |
هرکه آمدی از غریب و رنجور | در حال شدی ز رنج و غم دور | |
زان روضه کسی جدا نگشتی | تا حاجت او روا نگشتی |