نظامی (شرف نامه)/سپیده چو سر برزد از باختر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (سپیده چو سر برزد از باختر) از نظامی |
' |
سپیده چو سر برزد از باختر | سپاهی به خاور فرو برد سر | |
سپه را برآراست خاور خدیو | در اندیشه زان مردم آهنج دیو | |
سوی میمنه رومی و بربری | چو یاجوج در سد اسکندری | |
سوی میسره تنگ چشمان چین | شده تنگ از انبوه ایشان زمین | |
شه روم در قلب چون تند شیر | چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر | |
دگر سوالانی و پرطاس روس | برآشفته چون توسنان شموس | |
تبیره همواز شد با درای | چو صور قیامت دمیدند نای | |
ز خاریدن کوس خارا شکاف | پر افکند سیمرغ در کوه قاف | |
ز فریاد خرمهره و گاو دم | علی الله برآمد ز رویینه خم | |
سپاه از دو سو مانده در داوری | که دولت کرا میکند یاوری | |
همان اهرمن روی دژخیم رنگ | درآمد چو پیلان جنگی به جنگ | |
تنی چند را پی سپر کرد باز | نشد پیش او هیچکس رزم ساز | |
زره پوشی از ساقهی قلب شاه | درآمد چو شیری به آوردگاه | |
ز تیغ آتشی برکشیده چو آب | کزو خیره شد چشمهی آفتاب | |
شه از قلب دانست کان شیرمرد | همانست کان جنگ پیشینه کرد | |
شد اندیشناک از پی کار او | که با اژدها دید پیگار او | |
دریغ آمدش کانچنان گردنی | شکسته شود پیش اهریمنی | |
سوار هنرمند چابک رکاب | که بر آتش انگشت زد بی حساب | |
فرشته صفت گرد آن دیو چهر | همی گشت چون گرد گیتی سپهر | |
نخستین نبردی که تدبیر کرد | بر آن تیره دل بارش تیر کرد | |
چو دژخیم را نامد از تیر باک | زننده شد از تیر خود خشمناک | |
یکی خشت پولاد الماس رنگ | برآورد و زد بر دلاور نهنگ | |
که آن خشت اگر برزدی بر هیون | تمام از دگرگوشه جستی برون | |
ز سختی که تن را به هم برفشرد | بران خاره شد خست پولاد خرد | |
دگر خشتی انداخت پولاد تر | بر آن کشتنی هم نشد کارگر | |
سوم همچنین خشت بر وی شکست | نشاید به خشت آب را باز بست | |
چو دانست کان دیو آهن سرشت | نیندیشد از حربه و تیر و خشت | |
نهنگ جهانسوز را برکشید | سوی اژدهای دمنده دوید | |
زدش بر کتفگاه و بردش ز جای | چنان کان ستمگر درامد ز پای | |
دگر باره برخاست از زیر گرد | به سختی درآویخت با هم نبرد | |
ز سوزندگی راه بختش گرفت | بدان آهن چفته سختش گرفت | |
ز زینش درآورد چون تند شیر | ز تارک بیفتاد ترکش به زیر | |
بهاری پدید آمد از زیر ترک | بسی نغز و نازکتر از لاله برگ | |
سرش خواست کندن که نرم آمدش | چو روئی چنان دید شرم آمدش | |
دو گیسو کشان دید در دامنش | رسن کرده گیسوش در گردنش | |
چو هندوی دزدش ز گنجینه برد | ز رومی ربودش به روسی سپرد | |
چو گشت آن فرشته گرفتار دیو | ز دیوان روسی برآمد غریو | |
دگر ره به نخجیر کردن شتافت | کز اول گرانمایه نخجیر یافت | |
از آن طیرگی شاه لشکر شکن | بپیچید چون مار بر خویشتن | |
بفرمود تازنده پیلی سیاه | به خشم آورند اندران حبربگاه | |
بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل | بر آن اهرمن راند چون رود نیل | |
بسی حربهها زد بران پیل پای | بسی نیز قاروره جان گزای | |
نه قاروره بر کوه شد کارگر | نمیکرد حربه ز دریا گذر | |
چو دید اژدها پیل سرمست را | گشاد اندر آن خیرگی دست را | |
بدانست کان پیل جنگ آزمای | به خرطوم سختش درآرد ز پای | |
چنان سخت بگرفت خرطوم او | که زندان او شد بر و بوم او | |
خروشید و خرطومش از جای کند | بیفتاد چون کوه پیل بلند | |
شه از هول آن بازی سهمناک | بترسید کافتد سپه در هلاک | |
در آن خشمناکی به فرزانه گفت | که دولت ز من روی خواهد نفهت | |
مرا نیز دریافت ادبار بخت | وگرنه چرا جستم این کار سخت | |
بد آسمانی چو آید فراز | سرنازنینان بپیچد ز ناز | |
تک و تاب شاهان بود اندکی | تب شیر در سال باشد یکی | |
مرا نیست آسایش از تاختن | بخواهم درین عمر پرداختن | |
دلش داد فرزانه کای شهریار | شکیبائی آور درین کارزار | |
همانا که پیروزی آری بدست | چو تدبیر داری و شمشیر هست | |
اگر چاره در سنگ خارا شود | به تدبیر و تیغ آشکارا شود | |
چو یاری کند با تو بخت بلند | چنین فتنه را صد درآری به بند | |
اگر چه یکی موی از اندام شاه | به من بر گرامیتر از صد سپاه | |
ولیکن در اختر چنانست راز | که چون شاه عالم شود رزمساز | |
به اقبال شاه و به نیروی بخت | درآید به خاک این تنومند سخت | |
جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم | ندارد پی سست و اندام نرم | |
یکی تن شد ار زانکه روئین تنست | توان کندن از جایش ار زاهنست | |
نباید بر او زخم راندن به تیغ | کز آهن نگردد پراکنده میغ | |
سرش را مگر در کمند آوری | به خم کمندش به بند آوری | |
گرش مینشاید به شمشیر کشت | که دارد پی سخت و چرم درشت | |
چو در زیر زنجیرش آری اسیر | برو خواه شمشیر زن خواه تیر | |
شه از مژدهی مرد اختر شناس | خدا را پذیرفت بر خود سپاس | |
چو پیروزی خویش دید از خدای | بدان خنگ ختلی درآورد پای | |
که او را شه چینیان داده بود | ز سبز آخور چینیان زاده بود | |
کمندی و تیغی گرانمایه خواست | عنان کرد سوی بداندیش راست | |
درآمد بدان دیو دریا شکوه | چو ابری سیه کو درآید به کوه | |
نجنبید بر جای خویش آن نهنگ | که اقبال شاهش فرو بست چنگ | |
کمند عدو بند را شهریار | درانداخت چون چنبر روزگار | |
به گردن درافتاد بدخواه را | زمین بوسه داد آسمان شاه را | |
چو بر گردن دشمن آمد کمند | شتابنده شد خسرو دیو بند | |
به خم کمندش سر اندر کشید | کشان همچنان سوی لشگر کشید | |
بغلتید آن شیر نخجیر سوز | چو آهو بره زیر چنگال یوز | |
چو آن گور وحشی در آن دستبرد | از افتادن و خاستن گشت خرد | |
ز لشگرگه شاه فیروزمند | غریوی برآمد به چرخ بلند | |
تبیره چنان شد در آن خرمی | که آمد به رقص آسمان بر زمی | |
چو شه دید کان پیکر دیو رنگ | به اقبال طالع درآمد به چنگ | |
نشاندش به روز دگر دشمنان | سپردش به زندان اهریمنان | |
دل روسیان از چنان زور دست | بر آن دشمن دشمن افکن شکست | |
شه روس شد چون گدازنده موم | به شادی درآمد شهنشاه روم | |
تماشای رامشگران ساز کرد | در خرمی بر جهان باز کرد | |
نیوشنده شد نالهی چنگ را | به کف برنهاد آب گلرنگ را | |
ز پیروزی بخت میکرد یاد | نبید گوارنده میخورد شاد | |
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج | ترازوی کافور شد مشک سنج | |
همان مشگبو باده میخورد شاه | همان پرده میداشت مطرب نگاه | |
گهی سفته لعلی به پیمانه خورد | گهی گوش بر لعل ناسفته کرد | |
بهر می که میخورد میریخت رنج | به خواهنده میداد دیبا و گنج | |
درآمد به افسانهای دراز | ز هر سرگذشتی پژوهنده باز | |
ازان تیغزن مرد چابک سوار | سخن راند با انجمن شهریار | |
که امروزش این بیوفا هم نبرد | ندانم که خون ریخت یا بند کرد | |
اگر ماند در بند آن رهزنان | برون آوریمش به زخم سنان | |
وگر رفت از آن رفته در نگذریم | چنان به که بر یاد او میخوریم | |
چو شد مغزش از خوردن باده گرم | به زندانیان بر دلش گشت نرم | |
بفرمود کان بندی بی زبان | بیاید به رامشگه مرزبان | |
به فرمان شاه آن گرفتار بند | به رامشگه آمد چو کوه بلند | |
همه تن شکسته ز نیروی شاه | فرو پژمریده دران بزمگاه | |
به زاری بنالید از آن خستگی | شفیعی نه بیش از زبان بستگی | |
چو مرد زبان بسته نالید زار | ببخشود بر وی دل شهریار | |
ازان زور دیده تن زورمند | بفرمود تا برگرفتند بند | |
رها کردش آن شاه آزاد مرد | بر آزاد مردی زیان کس نکرد | |
نشاندش به آزرم و دادش طعام | نوازش گری کرد با او تمام | |
میی چند با گوهرش یار کرد | به می گوهرش را پدیدار کرد | |
چو مستی درامد بران شوربخت | بغلطید چون سایه در پای تخت | |
ز توسن دلی گرچه با کس نساخت | نوازندهی خویشتن را شناخت | |
از آنجا سراسیمه بیرون دوید | چنان شد که کس گرد او را ندید | |
شگفتی فرو ماند خسرو دران | نشان سخن باز جست از سران | |
که این بندی از باده چون شاد گشت | چرا شد ز ما دور کازاد گشت | |
بزرگان دولت در آن جستجوی | فتادند ازان کار در گفتگوی | |
یکی گفت صحرائیست این شگفت | چو بندش گرفتند صحرا گرفت | |
دگر گفت چون میدر او کرد کار | سوی خانهی خویش بربست بار | |
شه از هر چه رفت آشکار و نهفت | سخن گوش میکرد و چیزی نگفت | |
در آن مانده کاین پردهی نیلگون | چه شب بازی از پرده آرد برون | |
چو لختی گذشت آمد آن پیل مست | کمرگاه زیبا عروسی به دست | |
به آزرم در پیش خسرو نهاد | به رسم پرستش زمین بوسه داد | |
چو آورد ازینگونه صیدی ز راه | دگر باره بیرون شد از بزمگاه | |
عجب ماند خسرو که آن کار دید | نه در مار در مهرهی مار دید | |
ز شرم شه آن لعبت نازنین | چو لعبت به سر درکشید آستین | |
چو شه دید در خرگه آن ماه را | ز مردم تهی کرد خرگاه را | |
در آن ترک خرگاهی آورد دست | شکنج نقابش ز رخ برشکست | |
چو دید آفتی دید از اندیشه دور | نه آفت یکی آفتابی ز نور | |
پری پیکری شوخ و مست آمده | پریوار در شب به دست آمده | |
بهشتی رخی دوزخش تافته | ز مالک به رضوان گذر یافته | |
چو سروی به سرسبزی آراسته | وزو سرخ گل عاریت خواسته | |
به هر ناوک غمزه کانداختی | شکاری ز روحانیان ساختی | |
لبی و چه لب شور بازارها | درو قند و شکر به خروارها | |
سمن را تماشا در آغوش او | تماشاگه گل بناگوش او | |
چو خسرو در آن روی چون ماه دید | صنم خانهای در نظر گاه دید | |
شکاری کنیزی شکر خنده یافت | که خود را به آزادیش بنده یافت | |
کنیزی که صاحب غلامش بود | ببین تا چه دلها به دامش بود | |
بدانست کان ترک چینی حصار | ز خاقان چین شد بر او یادگار | |
ز مردانگیها کز او دیده بود | به میدان رزمش پسندیده بود | |
عجب ماند کز پرده بیرون فتاد | عجبتر که بازش به کف چون فتاد | |
بپرسید کاحوال خود بازگوی | دلم را بدین داستان باز جوی | |
پرستندهی خوب صاحب نواز | پرستش کنان برد شه را نماز | |
دعا کرد بر تاجدار جهان | که تاجت مبادا ز گیتی نهان | |
توئی آن جهانگیر کشور گشای | که از داد و دین آفریدت خدای | |
شکوهت ز روز آشکارا ترست | ز دولت دلت با مدارا ترست | |
رهائی به تو روز امید را | فروغ از تو تابنده خورشید را | |
دگر پادشاهان لشگر شکن | یکی تاجور شد یکی تیغزن | |
تو آن آفتابی در این روزگار | که هم تیغگیری و هم تاجدار | |
چو در بزم باشی جهان خسروی | چو رزم آزمائی جهان پهلوی | |
ندارد چو من خاکی آن دسترس | که با آب حیوان برارد نفس | |
که را زهره کاینجا کند ناله نرم | که گر زهره باشد گدازد ز شرم | |
سفالی که ماراست ناسفتنیست | چو گوئی بگو اندکی گفتنیست | |
من آن سفته گوشم که خاقان چین | ز ناسفتگان کرده بودم گزین | |
به درگاه شاهم فرستاد و گفت | که درهاست این درج را در نهفت | |
مگر کان سخن را گران دید شاه | که کرد از سر خشم بر من نگاه | |
مرا از پس پرده خاموش کرد | به یکباره یادم فراموش کرد | |
من از دوری شه به تنگ آمدم | ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم | |
نمودم به آوردگاه نخست | به اقبال شه آن هنرهای چست | |
دویم ره که بانگی بر ادهم زدم | یکی لشگر از روس برهم زدم | |
سوم روز چون بخت یاری نکرد | گرفتار دشمن شدم در نبرد | |
نه دشمن نهنگی به کین تاخته | ز خشم خدا صورتی ساخته | |
نکشت آن نهنگ ستمگر مرا | ببرد آنچنان سوی لشگر مرا | |
سپردم بروسان بیدادگر | که این گنج را بسته دارید سر | |
دگر ره سوی جنگ پرواز کرد | به پیل افکنی جنگ را ساز کرد | |
چو اقبال شاهنشه پیلتن | چو پیلی فکندش بر آن انجمن | |
ز پیروزی شه در آوردگاه | سرم بر فلک شد ز نیروی شاه | |
چو دیدم که دام تو دد میکشد | کمندت بلا را به خود میکشد | |
به نوعی ز پیچش نگشتم رها | که ناکشته دیدم هنوز اژدها | |
به نوعی دلم گشت پیروزمند | کزان گونه دیوی درامد به بند | |
همه روس را دل پر از درد شد | گل سرخشان خیری زرد شد | |
چو غول شب آیین بد ساز کرد | به ره بردن مردم آغاز کرد | |
رسن بسته چون غول بر دست و پای | مرا در یکی خانه کردند جای | |
به من بر شده لشگری دیدبان | همه خارج آهنگ و ناخوش زبان | |
چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت | به گوش آمدمهای و هوئی ز دشت | |
بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ | بران سنگساران ببارید سنگ | |
رقیبان که شب پاس میداشتند | ز بیمش همه جای بگذاشتند | |
بجز سرندیدم که از کله کند | همی کند و بر دیگری میفکند | |
زبس کلهی سر که برکنده بود | یکی کوه از آن کله آکنده بود | |
درآمد چو مرغم ز جا برگرفت | همه بندم از دست و پا برگرفت | |
به پایین گه تخت شاهم تخت | ز پایان ماهی به ماهم رساند | |
به زندان بدم تا به اکنون چو گنج | به شادی کنون کرد خواهم سپنج | |
زن آن به که زیور کشد پای او | نه زان دان که زندان بود جای او | |
چنانم نماید دل کامیاب | که میبینم این کام دل را به خواب | |
پریچهره چون حال خود باز گفت | ز شادی رخ شاه چون گل شکفت | |
ببوسید برحلقهی نوش او | سخن گفت چون حلقه در گوش او | |
کهای تازه گلبرگ نادیده گرد | به مهر خدا پیکری در نورد | |
به مهر توأم بیشتر گشت عزم | که دیبای بزمی و زیبای رزم | |
به پرخاشگه جانستان دیدمت | قوی دست و چابک عنان دیدمت | |
به رامشگه نیز بینم شگرف | حریفی نداری درین هردو حرف | |
حریفت منم خیز و بنواز رود | دلم تازه گردان به بانگ سرود | |
پریچهره برداشت بنواخت چنگ | کمانی خدنگی و تیری خدنگ | |
نوائی زد از نغمههای نوی | نو آیین سرودی در او پهلوی | |
که شاها خدیوا جهان داورا | خردمند خوبا خرد یاورا | |
سرسبزت از سرزنش دور باد | دل روشنت چشمهی نور باد | |
جوان بخت بادی و پیروز رای | توانا و دانا و کشور گشای | |
کمربسته جانت به آسودگی | قبای تنت دور از آلودگی | |
به هر جا که روی آری از نیک و بد | پناهت خدا باد و پشتت خرد | |
چنان باد کاختر به کامت شود | همه ملک عالم به نامت شود | |
سرآغاز کرد آنگهی راز خویش | بزد سوز خویش اندران ساز خویش | |
که نوشین درختی برآمد به باغ | برافروخت مانند روشن چراغ | |
گلی بود در بوستان ناشکفت | همان نرگسی در چمن نیم خفت | |
میلعل در جام ناخورده بود | نسفته دری دست ناکرده بود | |
به امید آن کاید از صید شاه | سوی گل نشاط آرد از صیدگاه | |
گل سرخ چیند بهار سپید | گهی لاله بیند گهی مشک بید | |
مگر شه ندارد فراغت به باغ | که نارد نظر سوی روشن چراغ | |
وگر نی بهاری بدین خرمی | چرا رایگان اوفتد بر زمی | |
ز باد خزان هستم اندیشناک | که ریزد بهاری چنین را به خاک | |
شهنشه که آواز دلبر شنید | ز دل ناله بیدلان برکشید | |
خوش آوازی نالهی چنگ او | خبر دادش از روی گلرنگ او | |
که روئی چنین نغز گوئی چنین | حرامت مباد آرزوئی چنین | |
دل شه چو زان نکته آگاه گشت | ازان آرزو آرزو خواه گشت | |
دگر ره توقف پسندیده داشت | که تاراج بدخواه در دیده داشت | |
ز ساقی به می دادنی دل نهاد | که ره توشه از بهر منزل نهاد | |
یکی جام زرین پر از باده کرد | به یاد رخ آن پریزاده خورد | |
دگر ره یکی جام یاقوت نوش | بدان نوش لب داد و گفتا بنوش | |
ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد | به بوسه ستد جام و با بوسه داد | |
شهنشه به یک دست ساغر کشان | به دست دگر زلف دلبر کشان | |
گهی بوسه دادی لب جام را | گهی لب گزیدی دلارام را | |
بر آن رسم کایین او دلکشست | می تلخ با نقل شیرین خوشست | |
چو نوشین میاندر دهن ریختند | به خوشخواب نوشین در آویختند | |
در آن آرزوگاه با دور باش | نکردند جز بوسه چیزی تراش |