نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آب جوی بهشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن آب جوی بهشت) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن آب جوی بهشت | درافکن بدانجام آتش سرشت | |
از آن آب و آتش مپیچان سرم | به من ده کز آن آب و آتش ترم | |
چه فرخ کسی کو بهنگام دی | نهد پیش خود آتش و مرغ ومی | |
بتی نار پستان بدست آورد | که در نار بستان شکست آورد | |
از آن نار بن تا به وقت بهار | گهی نار جوید گهی آب نار | |
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ | که آرد برون سر شکوفه ز شاخ | |
جهان تازه گردد چو خرم بهشت | شود خوب صحرا و بیغوله زشت | |
بگیرد سرزلف آن دلستان | ز خانه خرامد سوی گلستان | |
گل آگین کند چشمه قند را | به شادی گزارد دمی چند را | |
گزارشگر دفتر خسروان | چنین کرد مهد گزارش روان | |
که چون در سپاهان کمر بست شاه | رسانید بر چرخ گردان کلاه | |
برآسود روزی دو در لهو و ناز | ز مشکوی دارا خبر جست باز | |
در هفت گنجینه را باز کرد | برسم کیان خلعتی ساز کرد | |
ز مصری و رومی و چینی پرند | برآراست پیرایهی ارجمند | |
لباس گرانمایهی خسروی | که دل را نوا داد و تن را نوی | |
قصبهای زربفت و خزهای نرم | که پوشندگان را کند مهد گرم | |
ز گوهر بسی عقد آراسته | برآموده با آن بسی خواسته | |
بسی نامه مهر ناکرده باز | ز نیفه بسی جامهی دلنواز | |
فرستاد یکسر به مشکوی شاه | به سرخی بدل کرد رنگ سیاه | |
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد | طلای زر افکند بر لاجورد | |
به سنگ سیه بر زر سرخ سود | مگر بر محک زر همی آزمود | |
شبستان دارا ز ماتم بشست | بجای بنفشه گل سرخ رست | |
چو آراست آن باغ بدرام را | برافروخت روی دلارام را | |
شکیبائی آورد روزی سه چار | که تا بشکفد غنچهی نوبهار | |
عروسان به زیور کشی خو کنند | سر و فرق را نغز و نیکو کنند | |
تمنای دل در دماغ آورند | نظر سوی روشن چراغ آورند | |
چو دانست کز سوک چیزی نماند | رعونت به عذر آستین برفشاند | |
به دستور شیرین زبان گفت خیز | زبان و قدم هر دو بگشای تیز | |
به مشکوی دارا شو از ما بگوی | که اینجا بدان گشتم آرام جوی | |
که تا روی مهروی دارا نزاد | ببینم که دیدنش فرخنده باد | |
حصاری کشم در شبستان او | برآرم سر زیر دستان او | |
یکی مهد زرین برآموده در | همه پیکر از لعل و پیروزه پر | |
ببر تا نشیند در او نازنین | خرامان شود آسمان بر زمین | |
دگر باد پایان با زین زر | ز بهر پرستندگانش ببر | |
چو دستور دانا چنین دید رای | کمر بست و آورد فرمان بجای | |
ره خانه خاص دارا گرفت | همه خانه را در مدارا گرفت | |
در آمد به مشگوی مشگین سرشت | چو آب روان کاید اندر بهشت | |
بهشتی پر از حور زیبنده دید | فریبنده شد چون فریبنده دید | |
بدان سیب چهران مردم فریب | همی کرد بازی چو مردم به سیب | |
نخستین حدیثی که آمد فرود | ز شه داد پوشیدگان را درود | |
که مشگوی شه را ز شه نور باد | دوئی از میان شما دور باد | |
اگر چرخ گردان خطائی نمود | بدین خانه دست آزمائی نمود | |
شه از جمله آن زیانها که رفت | گناهی ندارد در آنها که رفت | |
امیدم چنان شد سرانجام کار | که نومید از او گردد امیدوار | |
به اقبال این خانه رای آورد | خداوندی خود بجای آورد | |
به فرمان دارا و فرهنگ خویش | نهد شغل پیوند را پای پیش | |
جهان پادشا را چنین است کام | به عصمت سرائی چنین نیکنام | |
که روشن شود روی چون عاج او | شود روشنک درة التاج او | |
به روشن رخش چشم روشن کند | بدان سرخ گل خانه گلشن کند | |
ز دارا چنین در پذیرفت عهد | به مه بردن اینک فرستاد مهد | |
جهاندار کاینجا عنان باز کرد | تمنای این شغل را ساز کرد | |
زبان کسان بست ازین گفتگوی | به پای خود آمد بدین جستجوی | |
پریروی را سوی مهد آورید | به ترتیب این کار جهد آورید | |
چنین گفت با رای زن ترجمان | که در سایه شاه دایم بمان | |
کس خانه هم خانه زادی شود | به یاد آمده هم به یادی شود | |
به آب زر این نکته باید نوشت | شتربان درود آنچه خر بنده کشت | |
کمر گوشه مهد او تاج ماست | زمین بوس آن مهد معراج ماست | |
اگر برده گیرد سرافکندهایم | وگر جفت سازد همان بندهایم | |
ز فرمان او سر نباید کشید | کجا رای او هست زرین کلید | |
اگر سر درآرد بدین شغل شاه | سر روشنک را رساند به ماه | |
به کابین خسرو رضا دادهایم | که از تخمه خسروان زادهایم | |
به روزی که فرمان دهد شهریار | که پیوند را باشد آن اختیار | |
به درگاه خسرو خرامش کنیم | به آئین پرستیش رامش کنیم | |
چو دستور فرزانه پاسخ شنید | سوی شاه شد باز گفت آنچه دید | |
رخ شه برافروخت از خرمی | که صید جواب خوشست آدمی | |
جوابی که در گوش گرد آورد | نیوشنده را دل به درد آورد | |
به روزی که طالع برومند بود | نظرها سزاوار پیوند بود | |
جهانجوی بر رسم آبای خویش | پریزاده را کرد همتای خویش | |
به رسم کیان نیز پیمان گرفت | وفا در دل و مهر در جان گرفت | |
در آن بیعت از بهر تمکین او | به ملک عجم بست کابین او | |
بفرمود تا کاردانان دهر | در آرایش آرند بازار و شهر | |
به منسوج خوارزم و دیبای روم | مطرز کنند آن همه مرز وبوم | |
سپاهان بدانسان که میخواستند | به دیبا و گوهر بیاراستند | |
کشیدند بر طرهی کوی و بام | شقایق نمطهای بیجاده فام | |
علمها به گردون برافراختند | جهان را نوآرایشی ساختند | |
پر از کله شد کوی و بازارها | دگرگونه شد سکهی کارها | |
نشاندند مطرب بهر برزنی | اغانی سرائی و بربط زنی | |
شکر ریز آن عود افروخته | عدو را چو عود و شکر سوخته | |
ز خیزان طرف تا لب زنده رود | زمین زنده گشت از نوای سرود | |
ز بس رود خیزان که از می رسید | لب رامشان رود را میگزید | |
گلاب سپاهان و مشک طراز | سر شیشه و نافه کردند باز | |
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه | طبق پر شکر کرده خورشید و ماه | |
سپهر از شکر کوشکی ساخته | ز گل گنبدی دیگر افراخته | |
همه بوم و کشور ز شادی بجوش | مغنی برآورده هر سو خروش | |
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه | رخ و زلف آراست از مشک و ماه | |
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ | درو غالیه سوده عطار کرخ | |
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند | ز چشم و دهان ساخت بادام و قند | |
فرستاد هر دو به مشکوی شاه | که در خورد مشکو بود مشک و ماه | |
دگر روز چون آفتاب بلند | عروسانه سر برکشید از پرند | |
دل شاه روم از پی آن عروس | به شورش در افتاد چون زنگ روس | |
یکی مجلس آراست از رود و می | که مینو ز شرمش برآورد خوی | |
به می لهو میکرد با مهتران | سر و ساغرش هر دو از می گران | |
ببخشید چندان در آن روز گنج | که آمد زمین از کشیدن به رنج | |
چو شب عقد خورشید درهم شکست | عقیقی در آمد شفق را به دست | |
به پیروزهی بوسحاقیش داد | سخن بین که با بوسحاقان فتاد | |
ملک یافت بر کام دل دسترس | به مشکوی مشگین فرستاد کس | |
که تا روشنک را چو روشن چراغ | بیارند با باغ پیرای باغ | |
چنین گفت با روشنک مادرش | ز روشن روان شاه اسکندرش | |
که یاقوت یکتای اسکندری | چو همتای در شد به هم گوهری | |
بدین عقد دولت پناهی کنیم | همان میری و پادشاهی کنیم | |
نباید سر از حکم او تافتن | که نتوان ازو بهتری یافتن | |
کمر کن سر زلف بر بند کیش | که فرخ بود بر تو فرخندگیش | |
جز او هر که او با تو سر میزند | چو زلف تو سر بر کمر میزند | |
به گوش تو گر حلقهی زر بود | چو بی او بود حلقهی دربود | |
مدارای او کن که دارای ماست | چو دارا دلش بر مدارای ماست | |
پذیرفت ازو دختر دلنواز | پذیرفتی سخت با شرم و ناز | |
پریزاده را از پی بزم شاه | نشاندند در مهد زرین چو ماه | |
به خلوتگه خسروش تاختند | ز نظارگان پرده پرداختند | |
پس آن که شد پیشکشهای نغز | که بینندگان را برافروخت مغز | |
سبک مادر مهربان دستبرد | گرامی صدف را به دریا سپرد | |
که از تخم شاهان و گردنکشان | همین یک سهی سرو مانده نشان | |
نگویم گرامیترین گوهری | سپردم به نامیترین شوهری | |
پدر کشتهای بی پدر ماندهای | یتیمی ولایت برافشاندهای | |
سپردم به زنهار اسکندری | تو دانی و فردا و آن داوری | |
پذیرفت شاهنشه از مادرش | نهاد افسر همسری بر سرش | |
به سوسن سپردند شمشاد را | چمن جای شد سرو آزاد را | |
شه از لعل آن گوهر شاهوار | به گوهر خریدن درآمد به کار | |
پریچهرهای دید کز دلبری | پرستنده شد پیکرش را پری | |
خرامنده سروی رطب بار او | شکر چاشنی گیر گفتار او | |
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز | دوا بخش بیمار و بیمار خیز | |
ارش کوته و زلف وگردن دراز | لبی چون شکر خال با او به راز | |
زنخ ساده و غبغب آویخته | گلابی ز هر چشمی انگیخته | |
به خوناب پروردهای چون جگر | سر از دیده بر کردهای چون بصر | |
بهر شور کز لب برانگیختی | نمک بر دل خستهای ریختی | |
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد | شکر خندهای را منش تیز کرد | |
رخی چون گل و آب گل ریخته | میان لاغر و سینه انگیخته | |
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب | زده سایه بر چشمهی آفتاب | |
سکندر که آن چشمه و سایه دید | برآسوده شد چون به منزل رسید | |
به چشم وفا سازگار آمدش | دلش برد چون در کنار آمدش | |
به کام دلش تنگ در بر گرفت | وز آن کام دل کام دل برگرفت | |
شده روشن از روشنک جان او | ز فردوس روشنتر ایوان او | |
جهان بانوش خواند پیوسته شاه | بر او داشت آیین حشمت نگاه | |
که بیدار و با شرم و آهسته بود | ز ناگفتنیها زبان بسته بود | |
کلید همه پادشاهی که داشت | بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت | |
یکی ساعت از دیدن روی او | شکیبا نشد تا نشد سوی او | |
به شادی در آن کشور چون بهشت | برآسود با آن بهشتی سرشت | |
چو صبح از رخ روز برقع گشاد | ختن بر حبش داغ جزیت نهاد | |
خروس صراحی درآمد به جوش | خروش از سر خم همی گفت نوش | |
ز حلق خروسان طاوس دم | فرو ریخت در طاسها خون خم | |
میو مجلس شه بر آواز چنگ | به رخسار گیتی در آورد رنگ | |
شه هفت کشور به رسم کیان | یکی هفت چشمه کمر بر میان | |
برآمد چو خورشید بالای تخت | فلک در غلامی کمر کرده سخت | |
بر آراسته بزمی از نای و نوش | به لطفی که بیننده را برد هوش | |
نشاندند شایستگان را ز پای | بقدر هنر هر یکی جست جای | |
شکر ریخت مطرب به رامشگری | کمر بست ساقی به جان پروری | |
ز تری که میرفت رود و رباب | هوس را همی برد چون رود آب | |
سکندر سخا را سرآغاز کرد | در گنج اسکندری باز کرد | |
ز بس گنج دادن به ایران سپاه | ز دامن گهر موج زد بر کلاه | |
جهان را به پیرایههای نوی | برآراست از خلعت خسروی | |
همانا که بود آفتاب بلند | همه عالم از نور او بهرهمند | |
بلند آفتابی که شد گنج بخش | بدادن نگردد تهی چون درخش | |
جهاندار بخشنده باید نه خس | خصال جهانداری اینست و بس |