نظامی (خسرو و شیرین)/چنین در دفتر آورد آن سخنسنج
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چنین در دفتر آورد آن سخنسنج) از نظامی |
' |
چنین در دفتر آورد آن سخنسنج | که برد از اوستادی در سخن رنج | |
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند | دلش دربند و جانش در هوس ماند | |
ز بادام تر آب گل برانگیخت | گلابی بر گل بادام میریخت | |
بسان گوسپند کشته بر جای | فرو افتاد و میزد دست بر پای | |
تن از بیطاقتی پرداخته زور | دل از تنگی شده چون دیده مور | |
هوی بر باد داده خرمنش را | گرفته خون دیده دامنش را | |
چو زلف خویش بیآرام گشته | چو مرغی پایبند دام گشته | |
شده ز اندیشه هجران یارش | ز بحر دیده پر گوهر کنارش | |
گهی از پای میافتاد چون مست | گه از بیداد میزد دست بر دست | |
دلش حراقه آتش زنی داشت | بدان آتش سر دودافکنی داشت | |
مگر دودش رود زان سو که دل بود | که افتد بر سر پوشیدهها دود | |
گشاده رشته گوهر ز دیده | مژه چون رشته در گوهر کشیده | |
ز خواب ایمن هوسهای دماغش | ز بیخوابی شده چشم و چراغش | |
دهن خشک و لب از گفتار بسته | ز دیده بر سر گوهر نشسته | |
سهی سروش چو برگ بید لرزان | شده زو نافه کاسد نیفه ارزان | |
زمانی بر زمین غلطید غمناک | ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک | |
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند | به نسرین برگ گل از لاله میکند | |
گهی بر شکر از بادام زد آب | گهی خائید فندق را به عناب | |
گهی چون کوی هر سو میدویدی | گهی بر جای چون چوگان خمیدی | |
نمک در دیده بیخواب میکرد | ز نرگس لاله را سیراب میکرد | |
درختی بر شده چون گنبد نور | گدازان گشت چون در آب کافور | |
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب | ز هم بگسست چون بر خاک سیماب | |
شبیخون غم آمد بر ره دل | شکست افتاد بر لشگرگه دل | |
کمین سازان محنت بر نشستند | یزکداران طاقت را شکستند | |
ز بنگاه جگر تا قلب سینه | به غارت شد خزینه بر خزینه | |
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست | ولیک آنگه که خدمت را میان بست | |
گهی دل را به نفرین یاد کردی | ز دل چون بیدلان فریاد کردی | |
گهی با بخت گفتی کای ستمکار | نکردی تا توئی زین زشتتر کار | |
مرادی را که دل به روی نهادی | بدست آوردی و از دست دادی | |
فرو شد ناگهان پایت به گنجی | ز دست افشاندیش بیپای رنجی | |
بهاری را که در بروی گشادی | ربودی گل به دل خارش نهادی | |
چراغی کز جهانش برگزیدی | ترا دادند و بادش در دمیدی | |
به آب زندگانی دست کردی | نهان شد لاجرم کز وی نخوردی | |
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت | وز آن آتش نشاط خوش نبودت | |
از آن آتش بر آمد دودت اکنون | پشیمانی ندارد سودت اکنون | |
گهی فرخ سروش آسمانی | دلش دادی که یابی کامرانی | |
گهی دیو هوس میبردش از راه | که میبایست رفتن بر پی شاه | |
چو بسیاری درین محنت بسر برد | هم آخر زان میان کشتی بدر برد | |
به صد زاری ز خاک راه برخاست | ز بس خواری شده با خاک ره راست | |
به درگاه مهین بانو گذر کرد | ز کار شاه بانو را خبر کرد | |
دل بانو موافق شد درین کار | نصیحت کرد و پندش داد بسیار | |
که صابر شو درین غم روزکی چند | نماند هیچ کس جاوید در یند | |
نباید تیز دولت بود چون گل | که آب تیز رو زود افکند پل | |
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار | که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار | |
نروید هیچ تخمی تا نگندد | نه کاری بر گشاید تا نبندد | |
مراد آن به که دیر آید فرادست | که هرکس زود خور شد زود شد مست | |
نباید راه رو کو زود راند | که هر کو زود راند زود ماند | |
خری کوشست من بر گیرد آسان | ز شست و پنج من نبود هراسان | |
نه بینی ابر کو تندی نماید | بگرید سخت و آنگه بر گشاید | |
بباید ساختن با سختی اکنون | که داند کار فردا چون بود چون | |
بسی در کار خسرو رنج دیدی | بسی خواری و دشواری کشیدی | |
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست | بود ناخورده یخنی باک از آن نیست | |
کنون وقت شکیبائیست مشتاب | که بر بالا به دشواری رود آب | |
چو وقت آید که آب آید فرا زیر | نماند دولتت در کارها دیر | |
بد از نیک آنگهی آید پدیدت | که قفل از کار بگشاید کلیدت | |
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش | کبود و ازرق آید در نوردش | |
بسا در جا که بینی کرد فرسای | بود یاقوت یا پیروزه را جای | |
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت | بت بیصبر شد با صابری جفت | |
وزین در نیز شاپور خردمند | بکار آورد با او نکتهای چند | |
دلش را در صبوری بند کردند | به یاد خسروش خسرند کردند | |
شکیبا شد در این غم روزگاری | نه در تن دل نه در دولت قراری |