ناصر خسرو (قصاید)/یکی خانه کردند بس خوب و دلبر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (یکی خانه کردند بس خوب و دلبر) از ناصر خسرو |
' |
یکی خانه کردند بس خوب و دلبر | درو همچنو خانه بیحد و بیمر | |
به خانهی مهین درنشاندند جفتان | به یک جا دو خواهر زن و دو برادر | |
دو زن خفتهاند و دو مرد ایستاده | نهفته زنان زیر شویان خود در | |
نه کمتر شوند این چهار و نه افزون | نه هرگز بدانند به را ز بتر | |
ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی | به فرزندشان داد یزدان داور | |
سه فرزند دارند پیدا و پنهان | ازیشان دو پیدا و یکی مستر | |
نیاید برون آن مستر به صحرا | نشسته نهفته است بر سان دختر | |
وز این هر یکی هفت فرزند دیگر | بزادهاست نه هیچ بیش و نه کمتر | |
ز هر هفتی از جملهی این سه هفتان | یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر | |
وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد | دگر جمله گشتند او را مسخر | |
همی گوید آن پادشا هر چه خواهد | همه دیگران مانده خاموش و مضطر | |
به خانهی مهین در همیشه است پران | پس یکدگر دو مخالف کبوتر | |
بگیرند جفت و نسازند یک جا | نباشند هرگز جدا یک ز دیگر | |
به خانهی کهین در نیایند هرگز | که خانهی مهین استشان جا و در خور | |
بسا خانهها کان به پرواز ایشان | شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر | |
کبوتر که دیدهاست کز گردش او | جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟ | |
به خانهی کهین در همیشه سه مهمان | از این دو کبوتر خورد نعمت و بر | |
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم | نه این دو کبوتر بیابد سدیگر | |
سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف | وگرچه پدرشان یکی بود و مادر | |
ازیشان یکی کینهدار است و بدخو | دگر شاد و جویای خواب است و یا خور | |
سومشان به و مه که هرگز نجوید | مگر خیر بیشر و یا نفع بیضر | |
سه مهمان به یک خانه در باز کرده | بر اندازهی خویش هر یک یکی در | |
همی هر یکی گوید آن دیگران را | که «زین در درآئید کاین راه بهتر» | |
اگر زین سه آنک او شریف و والا | مر آن دیگران را سرآرد به چنبر | |
خداوند آن خانه آزاد گردد | هم امروز اینجا و هم روز محشر | |
وگر این یکی را فریبند آن دو | خداوند خانه بماند در آذر | |
بد و نیک چون نیست امروز یکسان | چنان دان که فردا نباشند هم سر | |
شناسی تو خانهی مهین و کهین را | بخانهی تو هست این سه تن نیک بنگر | |
کبوتر تو را بر سر است ایستاده | که از زیر پرش نیاری برون سر | |
نگر کان چه تخم است کامروز کاری | همان بایدت خورد فردا ازو بر | |
درختی شگفت است مردم که بارش | گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر | |
یکی برگ او مبرم و شاخ بسد | یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر | |
خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم | بدی و بهی نیش و نوش است هم بر | |
تو گزدم بینداز و بردار مبرم | تو بردار آن نوش و از نیش بگذر | |
دو مرد است مردم توانا و دانا | جز این هر که بینی به مردمش مشمر | |
تواناست بر دانش خویش دانا | نه داناست آنک او تواناست بر زر | |
هزاران توان یافت خنجر به دانش | یکی علم نتوان گرفتن به خنجر | |
توانا دو گونه است هر چند بینی | یکی زو جوان است و دیگر توانگر | |
جوان را جوانی فلک باز خواهد | ستاند توان از توانگر ستمگر | |
به چیزی دگر نیست داننده دانا | ستمگار زی او یکیاند و داور | |
کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟ | چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟ | |
به دانش گرای، ای برادر، که دانش | تو را بر گذارد از این چرخ اخضر | |
به دانش توانی رسید، ای برادر، | از این گوی اغبر به خورشید ازهر | |
جهان خار خشک است و دانش چو خرما | تو از خار بگریز وز بار میخور | |
جهان آینه است و درو هر چه بینی | خیال است و ناپایدار و مزور | |
جوانیش پیری شمر، مرده زنده | شرابش سراب و منور مغبر | |
جهان بحر ژرف است و آبش زمانه | تو را کالبد چون صدف جانت گوهر | |
اگر قیمتی در خواهی که باشی | به آموختن گوهر جان بپرور | |
بیندیش تا: چیست مردم که او را | سوی خویش خواند ایزد دادگستر | |
چه خواهد همی زو که چونین دمادم | پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟ | |
بر اندیش کاین جنبش بیکرانه | چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر | |
که جنباند این را به همواری ایدون؟ | چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟ | |
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس | تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟ | |
وگر نیست مر قدرتش را نهایت | چرا پس که هست آفریده مقدر؟ | |
ور از راست کژی نشاید که آید | چرا هست کردهی مصور مصور؟ | |
ور آباد خواهد که دارد جهان را | چرا بیشتر زو خراب است و بیبر؟ | |
بیابان بیآب و کوه شکسته | دو صدبار بیش است از شهر و کردر | |
بدین پرده اندر نیابد کسی ره | جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر | |
ره سر یزدان که داند؟ پیمبر | پیمبر سپرده است این سر به حیدر | |
اگر تو مقری ز من خواه پاسخ | وگر منکری پس تو پاسخ بیاور | |
ز خانهی کهین و مهین و از آن دور | کبوتر جوابم بیاور مفسر | |
بگو آن دو خواهر زن و دو برادر | کدامند و فرزندشان ماده و نر | |
بیان کن که از چیست تقصیر عالم | جوابم ده از خشک این شعر وز تر | |
ندانی به حق خدای و نداند | کس این جز که فرزند شبیر و شبر | |
جهان را بنا کرد از بهر دانش | خدای جهاندار بییار و یاور | |
تو گوئی که چون و چرا را نجویم | سوی من همین است بس مذهب خر | |
تو را بهره از علم خار است یا که | مرا بهره مغز است و دانهی مقشر | |
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه | به کام خر اندر چه میده چه جو در | |
منم بستهی بند آن کو ز مردم | چنان است سنگ یاقوت احمر | |
چو مدحت به آل پیمبر رسانم | رسد ناصبی را ازو جان به غرغر | |
جزیرهی خراسان چو بگرفت شیطان | درو خار بنشاند و بر کند عرعر | |
مرا داد دهقانی این جزیره | به رحمت خداوند هر هفت کشور | |
خداوند عصر آنکه چون من مرو را | ده و دو ستاره است هریک سخنور | |
چو مردم زحیوان بهست و مهست او | ز مردم بهین و مهین است یکسر | |
به نورش خورد ممن از فعل خود بر | به نازش برد کافر از کرده کیفر | |
چو بر منبر جد خود خطبه خواند | باستدش روح الامین پیش منبر | |
چو آن شیر پیکر علامت ببندد | کند سجده بر آسمانش دو پیکر | |
نه جز امر او را فلک هست بنده | نه جز تیغ او راست مریخ چاکر | |
به لشکر بنازند شاهان و دایم | ز شاهان عصر است بر درش لشکر | |
درش دشت محشر تنش کان گوهر | دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر | |
اگر سوی قیصر بری نعل اسپش | ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر | |
همی تا جهان است وین چرخ اخضر | بگردد همی گرد این گوی اغبر | |
هزاران درود و دو چندان تحیت | از ایزد بر آن صورت روح پیکر |