ناصر خسرو (قصاید)/که پرسد زین غریب خوار محزون
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (که پرسد زین غریب خوار محزون) از ناصر خسرو |
' |
که پرسد زین غریب خوار محزون | خراسان را که بیمن حال تو چون؟ | |
همیدونی چو من دیدم به نوروز؟ | خبر بفرست اگر هستی همیدون | |
درختانت همی پوشند مبرم | همی بندند دستار طبرخون؟ | |
نقاب رومی و چینی به نیسان | همی بندد صبا بر روی هامون؟ | |
نثار آرد عروسان را به بستان | ز گوهرهای الوان ماه کانون؟ | |
همی سازند تاج فرق نرگس | به زر حقه و لولوی مکنون؟ | |
گر ایدونی و ایدون است حالت | شبت خوش باد و روزت نیک و میمون | |
مرا باری دگرگون است احوال | اگر تو نیستی بیمن دگرگون | |
مرا بر سر عمامهی خز ادکن | بزد دستزمان خوش خوش به صابون | |
مرا رنگ طبرخون دهر جافی | بشست از روی بندم به آب زریون | |
زجور دهر الف چون نون شدهستم | زجور دهر الف چون نون شود،نون | |
مرا دونان زخان و مان براندند | گروهی از نماز خویش ساهون | |
خراسان جای دونان گشت، گنجد | به یک خانه درون آزاده با دون؟ | |
نداند حال و کار من جز آن کس | که دونانش کنند از خانه بیرون | |
همانا خشم ایزد بر خراسان | بر این دونان بباریده است گردون | |
که اوباشی همی بیخان و بیمان | درو امروز خان گشتند و خاتون | |
بر آن تربت که بارد خشم ایزد | بلا روید نبات از خاک مسنون | |
بلا روید نبات اندر زمینی | که اهلش قوم هاماناند و قارون | |
نبات پر بلا غزست و قفچاق | که رستهستند بر اطراف جیحون | |
شبیخون خدای است این بر ایشان | چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون | |
نه او را مکر او را کس ببیند | چه بیند مکر او را مست و جنون؟ | |
به مکر و غدر میرد هر که دل را | به مکر و غدر دارد کرده معجون | |
همی خوانند بر منبر ز مستی | خطیبان آفرین بر دیو ملعون | |
قضا آن یابد از میر خراسان | که خاتون زو فزونتر یابد اکنون | |
چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ | همان ساعت برون پرد ز پرهون | |
کند مبطل محقی را به قولی | روایت کرده حماد از فریغون | |
چه حال است این که مدهوشند یکسر؟ | که پنداری که خوردهستند هپیون | |
ازیرا دشمنیی هارون امت | سرشته است اندر ایشان دیو وارون | |
سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان | به جای قطر باران خون چکد، خون | |
به دنیا دین فروشانند ایشان | به دوزخ در همی برند آهون | |
گزیدهی مار را افسون پدید است | گزیدهی جهل را که شناسد افسون؟ | |
مرا بر دوستیی آل پیمبر | نیاید کم حسود و دشمن اکنون | |
چو بر خوانند اشعارم، منقش | به معنیها، چو سقلاطون مدهون | |
کسی کانده برد از نور خورشید | بود مغبون به عمر خویش و محزون | |
تو ای جاهل برو با آل هامان | مرا بگذار با اولاد هارون | |
بهشت کافر و زندان ممن | جهان است، ای به دنیا گشته مفتون | |
ازیرا تو به بلخ چون بهشتی | وزینم من به یمگان مانده مسجون | |
تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون | من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون | |
ز تصنیفات من زادالمسافر | که معقولات را اصل است و قانون | |
اگر بر خاک افلاطون بخوانند | ثنا خواند مرا خاک فلاطون | |
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی | در اقلیدس به پنجم شکل مامون | |
مرا گر ملک مامون نیست شاید | که افزونم زمامون هست ماذون | |
به آل مصطفی بر عالم نطق | فریدونم فریدونم فریدون |