ناصر خسرو (قصاید)/طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل) از ناصر خسرو |
' |
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل | مگر به خالق و دادار خلق عز و جل | |
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال | چو سرو قامت من در حریر بود و حلل | |
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان | چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل | |
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام | چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل | |
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده | به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول | |
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط | به عمر کوته خود در دراز کرده امل | |
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب | به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل | |
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان | که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل | |
مدار دست گزافه به پیش این سفله | که دست باز نیابی مگر شکسته و شل | |
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان | تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل | |
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟ | چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟ | |
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع | ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل | |
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی | اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل | |
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع | اگر طمع نبود خود تی امیر اجل | |
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد | چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟ | |
چرا که باز نگردی به طاعت خالق | به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟ | |
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک | طری و تازه شود تیره روی باغ به طل | |
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو | بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل | |
چو گور دشت بسی رفتهای نشیب و فراز | چو عندلیب بسی گفتهای سرود و غزل | |
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان | چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟ | |
هزار شکر خداوند را که خرسند است | دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل | |
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من | مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل | |
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند | نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل | |
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت | دل معطل مانده، شده خراب و طلل | |
سبک به سوی در طاعت خدای گرای | اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل | |
اگرچه غرقهای از فضل او نمید مباش | به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل | |
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را | گلاب شاید و کافور سازد و صندل | |
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند | «چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل» | |
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم | اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل | |
دراز گشت مقامت در این رباط کهن | گران شدی و سبک جان بدی تو از اول | |
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی | کنون بباید بیتوشه رفتن ای منبل | |
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس | ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل | |
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود | کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل | |
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد، | به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل | |
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو | طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل | |
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است | چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل | |
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای | کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل | |
نخست منزلت از دین حق به راستی است | درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل | |
اگر به دین حق اندر به راستی بروی | سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل | |
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی | اگر تو گاو نهای مانده از خرد مهمل | |
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه | دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل | |
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی | خدای عز و جل دست گیردت ز وحل | |
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است | جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل |