ناصر خسرو (قصاید)/صبا باز با گل چه بازار دارد؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (صبا باز با گل چه بازار دارد؟) از ناصر خسرو |
' |
صبا باز با گل چه بازار دارد؟ | که هموارش از خواب بیدار دارد | |
به رویش همی بر دمد مشک سارا | مگر راه بر طبل عطار دارد | |
همی راز گویند تا روز هر شب | ازیرا به بهمن گل آزار دارد | |
چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس | مر او را همی لاله تیمار دارد | |
سحر گه نگه کن که بر دست سیمین | به زر اندرون در شهوار دارد | |
نه غواص گوهر نه عطار عنبر | به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟ | |
بنالد همی پیش گلزار بلبل | که از زاغ آزار بسیار دارد | |
زره پوش گشتند مردان بستان | مگر باغ با زاغ پیکار دارد | |
کنون تیرگلبن عقیق و زمرد | از این کینه بر پر و سوفار دارد | |
بیابد کنون داد بلبل که بستان | همه خیل نیسان و ایار دارد | |
عروس بهاری کنون از بنفشه | گشن جعد وز لاله رخسار دارد | |
بیا تا ببینی شگفتی عروسی | که زلفین و عارض به خروار دارد | |
نگویم که طاووس نر است گلبن | که گلبن همی زین سخن عار دارد | |
نه طاووس نر از وشی پر دارد | نه از سرخ یاقوت منقار دارد | |
نه در پر و منقار رنگین سرشته | چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد | |
چه گوئی جهان این همه زیب و زینت | کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟ | |
چه گوئی که پوشیده این جامهها را | همان گنده پیر چو کفتار دارد؟ | |
به سر پر درخت گل از برف و برگش | گهی معجر و گاه دستار دارد | |
یکی جادوست این که او را نبیند | جز آن کز چنین کار تیمار دارد | |
نگه کن شگفتی به مستان بستان | که هر یک چه بازار و کاچار دارد | |
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس | به دست اندرون در و دینار دارد | |
سوی خویش خواند همی بیهشان را | همه سیرت و خوی طرار دارد | |
بدانی که مست است هر رستنیای | نبینی که چون سر نگونسار دارد؟ | |
نگردد به گفتار مستانه غره | کسی کو دل و جان هشیار دارد | |
بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا | که هشیار مر مست را خوار دارد | |
نگه کن که با هر کس این پیر جادو | دگرگونه گفتار و کردار دارد | |
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد | ازیرا که در آستی مار دارد | |
شدت پارو پیرارو، امسالت اینک | روش بر ره پار و پیرار دارد | |
درخت جهان را مجنبان ازیرا | درخت جهان رنج و غم بار دارد | |
مده در بهای جهان عمر کوته | که جز تو جهان پر خریدار دارد | |
به زنهار گیتی مده دل نه رازت | که گیتی نه راز و نه زنهار دارد | |
یکی منزل است این که هرک اندرو شد | برون آمدن سخت دشوار دارد | |
یکی میزبان است کو میهمان را | دهان و شکم خشک و ناهار دارد | |
بدان میهمان ده مر این میزبان را | که او قصد این دیو غدار دارد | |
به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت | که با این گروه او چه بازار دارد | |
پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه | برایشان پر از خشم و زنگار دارد | |
تو را گر بدین دست بر منبر آرد | بدان دست دیگر دروندار دارد | |
چو راهت گشاده کند زی مرادی | چنان دان که در پیش دیوار دارد | |
مرا پرس از مکر او کاستینم | ز مکرش به خون دل آهار دارد | |
همیشه در راحت این دیو بدخو | برآزاد مردان به مسمار دارد | |
جفا و ستم را غنیمت شمارد | وفا و کرم را به بیگار دارد | |
خردمند با اهل دنیا به رغبت | نه صحبت نه کار و بیاوار دارد | |
ولیکن همی با سفیه آشنایی | به ناکام و ناچار هنجار دارد | |
که خواهد کهش آن بد کنش درست باشد؟ | که جوید که از بیخرد یار دارد؟ | |
بدو ده رفیقان او را ازیرا | سبکسار قصد سبکسار دارد | |
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را | از این دیو کوتاه و بیدار دارد | |
مر این بیوفا را ببیند حقیقت | کرا چشم دل نور دیندار دارد | |
جهان پیشه کاری است ای مرد دانا | که بر سر یکی نام بردار دارد | |
حقیقت ببیند دگر سال خود را | چو چشم و دل خویش زی پار دارد | |
نشاید نکوهش مرو را که یزدان | در این کار بسیار اسرار دارد | |
زدانا بس است آن نکوهش مرو را | که او را نه دانا نه سالار دارد | |
یکی بوستان است عالم که یزدان | ز مردم درو کشت و اشجار دارد | |
از اینجا همی خیزدش غله لیکن | بدان عالم دیگر انبار دارد | |
همه برزگاران اویند یکسر | مسلمان و، ترسا که زنار دارد | |
یکی را زمین سنان است و شوره | یکی کشت و پالیز و شد کار دارد | |
یکی چون درختی بهی چفده از بر | یکی گردنی چون سپیدار دارد | |
یکی تخم خوردهاست وز بیفلاحی | همی گاو همواره بیکار دارد | |
یکی تخم کردهاست وز کار گاوش | تن کار کن لاغر و زار دارد | |
مراین هردو را هیچ دهقان عادل | چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟ | |
یکی روزنامه است مر کارها را | که آن را جهاندار دادار دارد | |
بیاموز و آنگه بکن کار دنیی | که کار ای پسر دانش و کار دارد | |
جز آن را مدان رسته از بند آتش | که کردار در خورد گفتار دارد | |
نصیحت پذیرد ز گفتار حجت | کسی کو دل و خوی احرار دارد |