ناصر خسرو (قصاید)/شاید که حال و کار دگر سان کنم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (شاید که حال و کار دگر سان کنم) از ناصر خسرو |
' |
شاید که حال و کار دگر سان کنم | هرچ آن به است قصد سوی آن کنم | |
عالم به ماه نیسان خرم شده است | من خاطر از تفکر نیسان کنم | |
در باغ و راغ دفتر دیوان خویش | از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم | |
میوه و گل از معانی سازم همه | وز لفظهای خوب درختان کنم | |
چون ابر روی صحرا بستان کند | من نیز روی دفتر بستان کنم | |
در مجلس مناظره بر عاقلان | از نکتههای خوب گلافشان کنم | |
گر بر گلیش گرد خطا بگذرد | آنجا ز شرح روشن باران کنم | |
قصری کنم قصیدهی خود را، درو | از بیتهاش گلشن و ایوان کنم | |
جایی درو چو منظره عالی کنم | جایی فراخ و پهن چو میدان کنم | |
بر درگهش ز نادره بحر عروض | یکی امین دانا دربان کنم | |
مفعول فاعلات مفاعیل فع | بنیاد این مبارک بنیان کنم | |
وانگه مر اهل فضل اقالیم را | در قصر خویش یکسره مهمان کنم | |
تا اندرو نیاید نادان، که من | خانه همی نه از در نادان کنم | |
خوانی نهم که مرد خردمند را | از خوردنیش عاجز و حیران کنم | |
اندر تن سخن به مثال خرد | معنی خوب و نادره را جان کنم | |
گر تو ندیدهای ز سخن مردمی | من بر سخنت صورت انسان کنم | |
او را ز وصف خوب و حکایات خوش | زلف خمیده و لب خندان کنم | |
معنیش روی خوب کنم وانگهی | اندر نقاب لفظش پنهان کنم | |
چون روی خویش زی سخنآرم، به قهر | پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم | |
ور خاطرم به جایی کُنْدی کُنَد | او را به دست فکرت سوهان کنم | |
جان را چو زنگ جهل پدید آورد | چون آینه ز خواندن فرقان کنم | |
دشوار این زمانهی بد فعل را | آسان به زهد و طاعت یزدان کنم | |
دست از طمع بشویم پاک آنگهی | از خفته دست بر سر کیوان کنم | |
گر در لباس جهل دلم خفته بود | اکنون از آن لباسش عریان کنم | |
وین جسم بیفلاحت آسوده را | خیزم به تیغ طاعت قربان کنم | |
ور عیب من ز خویشتن آمد همه | از خویشتن به پیش که افغان کنم؟ | |
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق | دشوار دهر بر دلم آسان کنم | |
اندر میان نیک و بد خویشتن | مانندهی زبانهی میزان کنم | |
هر ساعتی به خیر درون پارهای | بفزایم و ز شرش نقصان کنم | |
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد | در دست و پای و گردن شیطان کنم | |
گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد | من نفس را ز کرده پشیمان کنم | |
گر نیست طاقتم که تن خویش را | بر کاروان دیو سلیمان کنم | |
آن دیو را که در تن و جان من است | باری به تیغ عقل مسلمان کنم | |
از قول و فعل زین و لگامش نهم | افسار او ز حکمت لقمان کنم | |
گر تو نشاط درگه جیلان کنی | من قصد سوی درگه رحمان کنم | |
سوی دلیل حق بنهم روی خویش | تا خویشتن به سیرت سلمان کنم | |
زی اهل بیت احمد مرسل شوم | تن را رهی و بندهی ایشان کنم | |
تا نام خویش را به جلال امام | بر نامهی معالی عنوان کنم | |
زان آفتاب علم و دل خویش را | روشن به سان ماه به سرطان کنم | |
وز برکت مبارک دریای او | دل را چو درج گوهر و مرجان کنم | |
ای آنکه گوئیم به نصیحت همی | ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم | |
تا سخت زود من چو فلان مر تو را | در مجلس امیر خراسان کنم» | |
اندر سرت بخار جهالت قوی است | من درد جهل را به چه درمان کنم؟ | |
کی ریزم آبروی چو تو بیخرد | بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟ | |
ترکان رهی و بندهی من بودهاند | من تن چگونه بندهی ترکان کنم؟ | |
ای بد نصیحت که تو کردی مرا | تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم | |
گیتیت گربهای است که بچه خورد | من گرد او ز بهر چه دوران کنم | |
از من خسیستر که بود در جهان | گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟ | |
دین و کمال و علم کجا افگنم | تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟ | |
از فضل تا چو غول بمانم تهی | پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟ | |
این فخر بس مرا که به هر دو زبان | حکمت همی مرتب و دیوان کنم | |
جان را ز بهر مدحت آل رسول | گه رودکی و گاهی حسان کنم | |
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن | برتر ز چین و روم و سپاهان کنم | |
واندر کتاب بر سخن منطقی | چون آفتاب روشن برهان کنم | |
بر مشکلات عقلی محسوس را | بگمارم و شبان و نگهبان کنم | |
زادالمسافر است یکی گنج من | نثر آنچنان و نظم از اینسان کنم | |
زندان ممن است جهان، من چنین | زیرا همی قرار به یمگان کنم | |
تا روز حشر آتش سوزنده را | بر شیعت معاویه زندان کنم |