ناصر خسرو (قصاید)/سوار سخن را ضمیر است میدان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (سوار سخن را ضمیر است میدان) از ناصر خسرو |
' |
سوار سخن را ضمیر است میدان | سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان | |
خرد را عنان ساز و اندیشه را زین | براسپ زبان اندر این پهن میدان | |
به میدان خویش اندر اسپ سخن را | اگر خوب و چابک سواری بگردان | |
به میدان تنگ اندرون اسپ کره | نگر تا نتازی به پیش سواران | |
سواران تازنده را نیک بنگر | در این پهن میدان ز تازی و دهقان | |
عرب بر ره شعر دارد سواری | پزشکی گزیدند مردان یونان | |
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون | ره رومیان زی حساب است و الحان | |
مسخر نگار است مر چینیان را | چو بغدادیان را صناعات الوان | |
یکی باز جوید نهفته ز پیدا | یکی باز داند گران را ز ارزان | |
طلب کردن جای و تدبیر مسکن | طرازیدن آب و تقدیر بنیان | |
در این هر طریقی که بر تو شمردم | سواران جلدند و مردان فراوان | |
که دانست از اول، چه گوئی که ایدون | زمان را بپیمود شاید به پنگان؟ | |
که دانست کز نور خورشید گیرد | همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟ | |
که دانست کاندر هوا بیستونی | ستاده است دریا و کوه و بیابان؟ | |
که دانست چندین زمین را مساحت | صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟ | |
که کرد اول آهنگری؟ چون نبودهاست | از اول نه انبر نه خایسک و سندان | |
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله | حرارت براند ز ترکیب انسان؟ | |
که فرمود از اول که درد شکم را | پرز باید از چین و از روم والان؟ | |
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی | ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان | |
که دانست کافزون شود روشنایی | به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟ | |
که بود آنکه بر سیم فضل او نهادهاست | مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟ | |
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد | عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟ | |
اگر جانور کان عزیز است بر ما | که بسیار نفع است ما را ز حیوان | |
همی خویشتن را نبینیم نفعی | نه در سیم و زر و نه در در و مرجان | |
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر | که این را به چشم سرت دید نتوان | |
به درمان چشم سر اندر بماندی | بکن چشم دل را یکی نیز درمان | |
ز چشم سرت گر نهان است چیزی | نماند ز چشم دل آن چیز پنهان | |
نهان نیست چیزی زچشم سر و دل | مگر کردگار جهان فرد و سبحان | |
خرد هدیهی اوست ما را که در ما | به فرمان او شد خرد جفت با جان | |
خرد گوهر است و دل و جانش کان است | بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان | |
خرد کیمیای صلاح است و نعمت | خرد معدن خیر و عدل است و احسان | |
به فرمان کسی را شود نیکبختی | به دو جهان که باشد خرد را به فرمان | |
نگهبان تن جان پاک است لیکن | دلت را خرد کرد بر جان نگهبان | |
به زندان دنیا درون است جانت | خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان | |
خرد سوی هر کس رسولی نهفته | که در دل نشسته به فرمان یزدان | |
همی گوید اندر نهان هر کسی را | که چون آن چنین است و این نیست چونان | |
از آغاز چون بود ترکیب عالم | چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟ | |
اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی | تهی جایگاهی است بیحد سامان | |
چه گوئی در آن جای گردنده گردون | روان است یا ایستاده است ازین سان؟ | |
خدای جهان آنکه نابوده داند | خداوند این عالم آباد و ویران | |
چرا آفرید این جهان را چو دانست | که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟ | |
خرد کو رسول خدای است زی تو | چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان | |
از این در به برهان سخن گوی با من | نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان | |
گر این علمها را بدانند قومی | تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان | |
بیاموز اگر چند دشوارت آید | که دشوار از آموختن گردد آسان | |
بیاموز از آن کهش بیاموخت ایزد | سر از گرد غفلت به دانش بیفشان | |
بیاموز تا همچو سلمان بباشی | که سلمان از آموختن گشت سلمان | |
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن | به میدان مردان برون مای عریان | |
به میدان حکمت بر اسپ فصاحت | مکن جز به تنزیل و تاویل جولان | |
مدد یابی از نفس کلی به حجت | چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان | |
نبینی که پولاد را چون ببرد، | چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟ | |
تو را نفس کلی، چو بشناسی او را، | نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان | |
بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را | نشانده است دهقانش بر طرف بستان | |
گل از نفس کل یافتهاست آن عنایت | که تو خوش منش گشتهای زان و شادان | |
زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم | چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان | |
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر | به صد من درم کس ندادی یکی نان | |
وگر جان نبودی به سیم و زر اندر | بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟ | |
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل | که که را به نرمی کند پست باران | |
سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته | که سحبان به کوته سخن گشت سحبان | |
نبینی که بدرید صد من زره را | بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟ | |
خرد را به ایمان و حکمت بپرور | که فرزند خود را چنین گفت لقمان | |
چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت | بیاموزی آنگه زبانهای مرغان | |
بگویند با تو همان مور و مرغان | که گفتند ازین پیشتر با سلیمان | |
در این قبهی گوهر نامرکب | ز بهر چه کردهاست یزدانت مهمان؟ | |
تو را بر دگر زندگان زمینی | چه گوئی، ز بهر چه دادهاست سلطان؟ | |
حکیما، ز بهر تو شد در طبایع | جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان | |
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر | سیه خاک در زیر زنگاری ایوان | |
تو را بر جهانی جزین، این عجایب | که پیداست اینجا، دلیل است و برهان | |
جهانی است آن پاک و پرنور و راحت | تمام و مهیا و بیعیب و نقصان | |
اثرهای آن عالم است این کزوئی | در این تنگ زندان تو شادان و خندان | |
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره | شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟ | |
به امید آن عالم است، ای برادر، | شب و روز بیخواب و با روزه رهبان | |
مکان نعیم است و جای سلامت | چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان | |
گر آن را نبینی همی، همچو عامه | سزای فسار و نواری و پالان | |
نگر تات نفریبد این دیو دنیا | حذردار از این دیو، هان ای پسر هان | |
از این دیو تعویذ کن خویشتن را | سخنهای صاحب جزیرهی خراسان | |
چنین چند گردی در این گوی گردان؟ | کز این گوی گردان شدت پشت چوگان | |
به چنگال و دندان جهان را گرفتی | ولیکن شدت کند چنگال و دندان | |
کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه | همی کن ستغفار و میخور پشیمان | |
از این چاه برشو به سولان دانش | به یک سو شو از جوی و از جر عصیان |