ناصر خسرو (قصاید)/سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (سلام کن ز من ای باد مر خراسان را) از ناصر خسرو |
' |
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را | مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را | |
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی | ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را | |
بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد | به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را | |
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش | که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را | |
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد | جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را | |
ازین همه بستاند به جمله هر چهش داد | چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را | |
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان | دگر زمان بستاند به قهر پستان را | |
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس | به چند گونه بدیدید مر خراسان را | |
به ملک ترک چرا غرهاید؟ یاد کنید | جلال و عزت محمود زاولستان را | |
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او | ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟ | |
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد | به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را | |
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان | همی به سندان اندر نشاند پیکان را | |
چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد | وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را | |
فریفته شده میگشت در جهان و، بلی | چنو فریفته بود این جهان فراوان را | |
شما فریفتگان پیش او همی گفتید | «هزار سال فزون باد عمر سلطان را» | |
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد | به زیر دندان چون موم یافت سندان را | |
پریر قبلهی احرار زاولستان بود | چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را | |
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه | که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟ | |
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش | چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را | |
بسی که خندان کردهاست چرخ گریان را | بسی که گریان کردهاست نیز خندان را | |
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست | قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را | |
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است | کسی کنار نگیرد سوار تازان را | |
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد | که چرخ زود کند سخت کار آسان را | |
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان | ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را | |
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست | مر آفتاب درفشان و ماه تابان را | |
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی | که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را | |
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن | به در و مرجان مفروش خیره مر جان را | |
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند | ز بهر پر نکو طاوسان پران را | |
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد | توشان رها کن چون هشیار مستان را | |
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد | نماند فرمان در خلق خویش یزدان را | |
به قول بندهی یزدان قادرند ولیک | به اعتقاد همه امتند شیطان را | |
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید | که دیو خواند خوشآید همیشه دیوان را | |
چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار، | مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را | |
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود | زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را | |
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان | مقر خویش مپندار بند و زندان را | |
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است | به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را | |
به فعل بندهی یزدان نهای به نامی تو | خدای را تو چنانی که لاله نعمان را | |
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟ | به پیش او دار این آشکار و پنهان را | |
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد | به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را | |
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است | به کشت باید مشغول بود دهقان را | |
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی | که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را | |
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است | مثل بسنده بود هوشیار مردان را | |
دل تو نامهی عقل و سخنت عنوان است | بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را | |
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد | تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را | |
نگاه کن که بقا را چگونه میکوشد | به خردگی منگر دانهی سپندان را | |
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است | سرای علم و، کلید و درست فرقان را | |
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا | سوی درش بشتاب و بجوی دربان را | |
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است | که بنده نیست ازو به خدای سبحان را | |
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت | به روز حشر همه ممن و مسلمان را | |
مرا رسول رسول خدای فرمان داد | به ممنان که بدانند قدر فرمان را | |
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد | ازو چگونه ستانم زمین ویران را | |
چو خلق جمله به بازار جهل رفتهستند | همی ز بیم نیارم گشاد دکان را | |
مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است | کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را | |
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر | به رشته میکنم این زر و در و مرجان را |