ناصر خسرو (قصاید)/دیوی است جهان پیر و غداری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (دیوی است جهان پیر و غداری) از ناصر خسرو |
' |
دیوی است جهان پیر و غداری | کهش نیست به مکر و جادوی یاری | |
باغی است پر از گل طری لیکن | بنهفته به زیر هر گلی خاری | |
گر نیست مراد خستن دستت | زین باغ بسند کن به دیداری | |
این بلعجبی است، خوش کجا باشد | از بازی او مگر که نظاری | |
زنهار مشو فتنه برو زیرا | حوری است ز دور و خوب گفتاری | |
بشکست هزار بار پیمانت | آگه نشدی ز خوی او باری | |
لیکن چو به دام خویش آوردت | گرگی است به فعل و زشت کفتاری | |
صد سالت اگر ز مکر او گویم | خوانده نشود خطی ز طوماری | |
روز و شب بیخ ما همی برد | غمری نرم است و گول طراری | |
هر روز یکی لباس نو پوشد | از بهر فریب نو خریداری | |
روزی سقطی شکار او باشد | روزی شاهی و نام برداری | |
فرقی نکند میان نیک و بد | مستی نشناسد او ز هشیاری | |
ماری است کزو کسی نخواهد رست | از خلق جهان بجمله دیاری | |
زین پیش جز از وفای آزادان | کاریش نبود نه بباواری | |
مر طغرل ترکمان و چغری را | با تخت نبود و با مهی کاری | |
استاده بدی به بامیان شیری | بنشسته به عز در بشیر شاری | |
بر هر طرفی نشسته هشیاری | گسترده به داد و عدل آثاری | |
از فعل بد خسان این امت | ناگاه چنین بخاست آواری | |
ابلیس لعین بدین زمین اندر | ذریت خویش دید بسیاری | |
یک چند به زاهدی پدید آمد | بر صورت خوب طیلسان داری | |
بگشاد به دین درون در حیلت | برساخت به پیش خویش بازاری | |
گفتا که «اگر کسی به صد دوران | بوده است ستمگری و جباری | |
چون گفت که لا اله الا الله | نایدش به روی هیچ دشواری» | |
تا هیچ نماند ازو بدین فتوی | در بلخ بدی و نه گنهکاری | |
وین خلق همه تبه شد و بر زد | هرکس به دلش ز کفر مسماری | |
هر زشت و خطای تو سوی مفتی | خوب است و روا چو دید دیناری | |
ور زاهدی و ندادهای رشوت | یابیش درست همچو دیواری | |
گوید که «مرا به درد سر دارد | هر بیخردی و هر سبکساری» | |
و امروز به مهتری برون آمد | با درقه و تیغ چون ستمگاری | |
گوید که «نبود مر خراسان را | زین پیش چو من سری و دستاری» | |
خاتون و بگ و تگین شده اکنون | هر ناکس و بنده و پرستاری | |
باغی بود این که هر درختی زو | حری بودی و خوب کرداری | |
در هر چمنی نشسته دهقانی | این چون سمنی و آن چو گلناری | |
پر طوطی و عندلیب اشجارش | بیهیچ بلا و شور و پیکاری | |
دیوی ره یافت اندر این بستان | بد فعلی و ریمنی و غداری | |
بشکست و بکند سرو آزاده | بنشاند به جای او سپیداری | |
ننشست ازان سپس در این بستان | جز کرگس مردهخوار، طیاری | |
وز شومی او همی برون آید | از شاخ به جای برگ او ماری | |
گشتند رهی او ز نادانی | هر بیهنری و هر نگونساری | |
اقرار به بندگی او داده | بیهیچ غمی و هیچ تیماری | |
من گشته هزیمتی به یمگان در | بیهیچ گنه شده به زنهاری | |
چون دیو ببرد خان و مان از من | به زین به جان نیافتم غاری | |
ماندهاست چو من در این زمین حیران | هر زاهد و عابدی و بنداری | |
بیچاره شود به دست مستان در | هشیار اگرچه هست عیاری | |
یک حرف جواب نشنود هرگز | هرچند که گفت مست خرواری | |
ای مانده چو من بدین زمین اندر | بیمار نه و مثل چو بیماری | |
هرچند که خوار و رنجهای منگر | زنهار به روی ناسزاواری | |
زنار، اگرچه قیمتی باشد، | خیره کمری مده به زناری | |
چون کار جهان چنین فرا شوبد | سر بر کند از جهان جهانداری | |
چون دود بلند شد به هر حالی | سر بر زند از میان او ناری | |
این دیو هزیمتی است اینجا در | منگر تو بدانکه ساخت کاچاری | |
آن خانه که عنکبوت برسازد | تا صید مگس کند چو مکاری | |
پس زود کندش ساخته لیکن | گنجشک بدردی به منقاری | |
گر باز به دام او درآویزد | عاری بود آن و سهمگن عاری | |
ای باز سپید و خورده کبگان را | مردار مخور به سان ناهاری | |
بنشین بی کار ازانکه بیکاری | به زانکه کنی بخیره بیگاری | |
یک سو کش سرت ازین گشن لشکر | بیهوده مرو پس گشن ساری | |
این خوب سخن بخیره از حجت | همواره مده به هر سخن خواری |