ناصر خسرو (قصاید)/خردمند را می چه گوید خرد؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (خردمند را می چه گوید خرد؟) از ناصر خسرو |
' |
خردمند را می چه گوید خرد؟ | چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد» | |
بدان وقت گوید همیش این سخن | کهش از بد کنش جان و دل میرمد | |
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک | سرانجام بر بد کنش بد رسد | |
بر این قولت ای خواجه این بس گوا | که جو کار جز جو همی ندرود | |
نبینی که گر خار کارد کسی | نخست آن نهالش مرو را خلد؟ | |
اگر بد کنی چون دد و دام تو | جدا نیستی پس تو از دام و دد | |
بدی دام آهرمن ناکس است | به دامش درون چون شوی باخرد؟ | |
بدی مار گرزه است ازو دور باش | که بد بتر از مار گرزه گزد | |
اگر هیربد بد بود بد مکن | که گر بد کنی خود توی هیربد | |
چو لعنت کند بر بدان بد کنش | همی لعنت او برتن خود کند | |
چو هر دو تهی میبرآیند از آب | چه عیب آورد مر سبد را سبد؟ | |
هنر پیشه آن است کز فعل نیک | سر خویش را تاج خود بر نهد | |
چو نیکی کند با تو بر خویشتن | همی خواند از تو ثناهای خود | |
کرا پیشه نیکی نشاندن بود | همیشه روانش ستایش چند | |
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک | ز نیکی به تن بر ستایش تند | |
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان | که هر کس که او گل کند گل خورد | |
خرد جز که نیکی نزاید هگرز | نه نیکی بجز شیر مدحت مکد | |
خرد ز آتش طبع آتش تر است | که مر مردم خام را او پزد | |
برون آرد از دل بدی را خرد | چو از شیر مر تیرگی را نمد | |
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر | مرو را کسی جز خرد کی خرد؟ | |
خرد پر جان است اگر بشکنیش | بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟ | |
بدین پر پر تا نگیردت جهل | وگر نی بکوبدت زیر لگد | |
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل | از این سو وز آن سو تو را میکشد | |
مکش خویشتن را بکش دست ازو | که او زین عمل بیش کشته است صد | |
خر بدگیاهی که نگواردش | همی با خری روز کمتر چرد | |
تو را آرزوها چنین چون همی | چو کوران به جر و به جوی افگند | |
بدین کوری اندر نترسی که جانت | به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟ | |
چو ماهی به شست اندرون جان تو | چنان می ز بهر رهایش طپد | |
از این بند و زندان به ناچار و چار | همان کش در آورد بیرون برد | |
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن | چنان جمله شد ماش و ملک و نخود | |
تو را تنت خوشه است و پیری خزان | خزان تو بر خوشهی تنت زد | |
دگرگون شدی و دگرگون شود | چو بر خوشه باد خزان بر وزد | |
نگارنده آن نقشهای بدیع | از این نقش نامه همی بسترد | |
گلی کان همی تازه شد روز روز | کنون هر زمانی فرو پژمرد | |
همان سرو کز بس گشی مینوید | کنون باز چون نی ز سستی نود | |
نوان از نود شد کزو بر گذشت | ز درد گذشته نود مینود | |
منو برگذشته نود بیش ازین | که اکنونت زیر قدم بسپرد | |
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر | مر امروز را کو همی بگذرد | |
پشیمانی از دی نداردت سود | چو حشمت مر امروز می بنگرد | |
درخت پشیمانی از دینه روز | در امروز باید که مان بردهد | |
گر امروز چون دی تغافل کنی | به فردات امروز تو دی شود | |
بر طاعت از شاخ عمرت بچن | که اکنونش گردون زبن بر کند | |
به بازی مده عمر باقی به باد | که مانده شود هر که خیره دود | |
نباید که چون لهو فردا ز تو | نشانی بماند چو از یار بد | |
چمیدن به نیکیت باید، که مرد | ز نیکی چرد چون به نیکی چمد | |
نصیحت ز حجت شنو کو همی | تو را زان چشاند که خود میچشد |