ناصر خسرو (قصاید)/خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا) از ناصر خسرو |
' |
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا | نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها | |
چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو | که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا | |
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق | چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا | |
به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را | چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟ | |
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت | نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا | |
همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت | پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا | |
زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد | زمان و چیز ناموجود و ناموجود بیمبدا | |
اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود | پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا | |
و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت میخواهی | مسلم شد که بیمعلول نبود علت اسما | |
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را | زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا | |
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری | بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا | |
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد | چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما | |
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی | که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا | |
گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا | دو باشد بیخلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا | |
اگر چه بیعدد اشیا همی بینی در این عالم | ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا | |
چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون | از اینجا هم توانی شد برون چون زهرهی زهرا | |
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی | که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا | |
خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه | نبات و گونهی حیوان و آنگه جانور گویا | |
همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن | همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا | |
چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده | چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟ | |
به خود جنبد همی، ور نی کسی میداردش جنبان | و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟ | |
چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی | و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا | |
بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی | مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا | |
چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر | چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟ | |
اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند | بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا | |
وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را | نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا | |
چه میدارد بدین گونه معلق گوی خاکی را | میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟ | |
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی | که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما | |
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد | به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟ | |
اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته | بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا | |
و گر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر | تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟ | |
ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی | عنان برتاب از این گردون وزین بازیچهی غبرا | |
تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو | بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا | |
تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور | ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا |