ناصر خسرو (قصاید)/حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها) از ناصر خسرو |
' |
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها | به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها | |
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن | که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها | |
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی | حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها | |
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر | در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها | |
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون | پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها | |
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان | ز سبزهی آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها | |
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا | درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟ | |
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی | به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها | |
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا | به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها | |
نگونسار ایستاده مر درختان را یکی بینی | دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها | |
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان | ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها | |
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر | بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندانها | |
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان | همی جستن که زادنتان نباشد جز به نیسانها؟ | |
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها | صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها | |
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل، | نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟ | |
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟ | ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟ | |
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی | ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها | |
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم | که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها | |
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی | که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟ | |
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت | به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها | |
ز میدانهای عمر خویش بگذشتی و میدانی | که هرگز باز نایی تو سوی این شهره میدانها | |
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را | بدین نو رسته نرگسها و زراندود پیکانها؟ | |
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری | بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها | |
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی | نرسته ستند در عالم مگر کز نرم بارانها | |
زمین کو مایهیتنهاست دانا را همی گوید | که اصلی هست جانها را که سوی او شود جانها | |
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنایی مان | که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها | |
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی | که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبانها | |
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی | که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحانها | |
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان | چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندانها؟ | |
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بیرحمت | همی برما بپیماید بدین گردنده پنگانها | |
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند | برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها | |
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس | نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها | |
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران | که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها | |
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد | در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها | |
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت | گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها | |
به نعمتها رسند آنها که ورزیدند نیکیها | به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها | |
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را | برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها | |
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما | سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلانها | |
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد | نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقانها | |
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس | که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها | |
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان | به سان نامههای زشت زیر خوب عنوانها | |
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود | بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها | |
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژدهور گردد | به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها | |
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو | فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوانها | |
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را | که بردارند بر پشت و به گردن بار کپانها | |
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت | فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟ | |
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را | همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوانها |