ناصر خسرو (قصاید)/جهان را نیست جز مردم شکاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (جهان را نیست جز مردم شکاری) از ناصر خسرو |
' |
جهان را نیست جز مردم شکاری | نه جز خور هست کس را نیز کاری | |
یکی مر گاو بر پروار را کس | جز از قصاب ناید خواستاری | |
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر | ازین بدترش باشد نیز عاری؟ | |
چه دزدی زی خردمندان چه موشی | چه بدگوئی سوی دانا چه ماری | |
خلندهتر ز جاهل بر نروید | هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری | |
زجاهل بید به زیراک اگر بید | نیارد بار نازاردت باری | |
حذر دار از درخت جاهل ایراک | نیارد بر تو زو جز خار باری | |
چه باید هر که او سر گین بشولد | مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟ | |
چو خلق این است و حال این، تو نیابی | ز تنهایی به، ای خواجه، حصاری | |
به از تنهاییت یاری نباید | که تنهایی به از بد مهر یاری | |
خرد را اختیار این است و زی من | ازین به کس نکرده است اختیاری | |
پیاده به بسی از بسته برخر | تهی غاری به از پر گرگ غاری | |
مرا یاری است چون تنها نشینم | سخن گوئی امینی رازداری | |
همی گوید که «هر کو نشنود خود | ندارد غم ولیکن غمگساری» | |
یکی پشتستش و صد روی هستش | به خوبی هر یکی همچون بهاری | |
به پشتش بر زنم دستی چو دانم | که بنشسته است بر رویش غباری | |
سخنگوئی بیآوازی ولیکن | نگوید تا نیابد هوشیاری | |
نبینی نشنوی تو قول او را | نبیند کس چنین هرگز عیاری | |
به هر وقت از سخنهای حکیمان | به رویش بر ببینم یادگاری | |
نگوید تا به رویش ننگرم من | نه چون هر ژاژخایی بادساری | |
به تاریکی سخن هرگز نگوید | چو با حشمت مشهر شهریاری | |
به صحبت با چنین یاری به یمگان | به سر بردم به پیری روزگاری | |
به زندان سلیمانم ز دیوان | نمیبینم نه یاری نه زواری | |
سلیمانوار دیوانم براندند | سلیمانم، سلیمانم من آری | |
به دریا باری افتاد او بدان وقت | ز دست دیو و من بر کوهساری | |
بجز پرهیز و دانش بر تن من | نیابد کس نه عیبی نه عواری | |
مرا تا بر سر از دین آمد افسر | رهی و بنده بد هر بیفساری | |
زمن تیمار نامدشان ازیرا | نپرهیزد حماری از حماری | |
گرفتهستند اکنون از من آزار | چو از پرهیز بر بستم ازاری | |
ز بهر آل پیغمبر بخوردم | چنین بر جان مسکین زینهاری | |
تبار و ال من شد خوار زی من | ز بهر بهترین آل و تباری | |
به فر آل پیغمبر ببارید | مرا بر دل ز علم دین نثاری | |
به هر فضلی پیاده و کند بودم | به فر آل او گشتم سواری | |
به فر آل پیغمبر شود مرد | اگر بدبخت باشد بختیاری | |
به فر علم آلش روزهدار است | همان بیطاعتی بسیار خواری | |
به جان بیقرار اندر، بدیشان | پدید آید زعلم دین قراری | |
ستمگاری بجز کز علم ایشان | در این عالم کجا شد حق گزاری؟ | |
به فر آل پیغمبر شفا یافت | ز بیماری دل هر دلفگاری | |
به حلهی دین حق در پود تنزیل | به ایشان یافت از تاویل تاری | |
نبیند جز به ایشان چشم دانا | نهانی را به زیر آشکاری | |
نهان آشکارا کس ندیده است | جز از تعلیم حری نامداری | |
نگارنده نهانی آشکار است | سوی دانا به زیر هر نگاری | |
بدین دار اندرون بایدت دیدن | که بیرون زین و به زین هست داری | |
لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش | زخاک و خارو خس چون مرغزاری | |
ازیراک از قیاس، آن شادمانی است | سوی دانای دین، وین سوکواری | |
چو شورستان نباشد بوستانی | چو کاشانه نباشد ره گذاری | |
گر آگاهی که اندر رهگذاری | چه افتادی چنین در کاروباری؟ | |
چو دیوانه به طمع بار خرما | چه افشانی همی بیبر چناری؟ | |
شکار خویش کردت چرخ و نامد | به دستت جز پشیمانی شکاری | |
بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب | خری خیره مده مستان خیاری | |
که روزی زین شمرده روزگارت | بباید داد ناچاره شماری | |
بخوان اشعار حجت را که ندهد | به از شعرش خرد جان را شعاری |