ناصر خسرو (قصاید)/جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی) از ناصر خسرو |
' |
جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی | که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی | |
برآوردم چو کاخی خوب و اکنون میفرود آرد | برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی | |
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو | تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟ | |
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه | کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی | |
نشیبی بود برنایی سرافرازان همی رفتی | فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی | |
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی | کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی | |
همی لافی که من هنگام برنایی چنین کردم | چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟ | |
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی | که بگرفتیت دستی وقت بیچیزی و بینازی | |
همه احوال دنیایی چنان ماهی است در دریا | به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی | |
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی | سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی | |
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده | اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی | |
همی این چرخ بیانجام عمرت را بینجامد | پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟ | |
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی | دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی | |
ز سیرتهای دیوان است، اندر نارت اندازد | اگر زینها برون ناری سر و یکسوش نندازی | |
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین | همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی | |
چو دل با جهل یکی شد جداییشان ز یکدیگر | بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی | |
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان، | اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟ | |
همی تازی به مجلسها که من تازی نکو دانم | ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بیخرد، تازی | |
خزینهی علم فرقان است، اگر نه بر هوایی تو | که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟ | |
خزینهی راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است | به سوی تو که تو با دیو حیلتساز در رازی | |
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی | وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی | |
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟ | که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی | |
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت | که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی | |
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان | سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی | |
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر | همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی |