ناصر خسرو (قصاید)/تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (تا کی کنی گله که نه خوب است کار من) از ناصر خسرو |
' |
تا کی کنی گله که نه خوب است کار من | وز تیر ماه تیرهتر آمد بهار من؟ | |
چون بنگری که شست بدادی به طمع شش | نوحه کنی که وای گل و وای خار من | |
چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش | آید به مال باز به من روزگار من؟ | |
هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز | بر قول من گوا بس پیرار و پار من | |
در من نگر که منت بسم روشن آینه | یکسر نگار خویش ببین و در نگار من | |
غره مشو به عارض عنبر نبات خویش | واندر نگر به عارض کافور بار من | |
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد | کامد سپاه دهر سوی کارزار من | |
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد | یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟ | |
اندر حصار من نرسد دست روزگار | چشم زمانه خیره شد اندر غبار من | |
کردم کناره از طرب و بینصیب ماند | این صد هزار ساله عروس از کنار من | |
آن غمگسار دینه مرا غمفزای گشت | وان غمفزای هست کنون غمگسار من | |
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم | امروز چون ز خلق بیفتاد بار من | |
دانا مرا بجست و من او را بخواستم | من خوستار او شدم او خواستار من | |
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد | تا آشکاره اهل خرد شد شکار من | |
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر | غره مشو به پشت ضعیف و نزار من | |
گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم | خورشید نور خویش بسوزد به نار من | |
تیره است زهره پیش ضمیر منیر من | خوار است تیر زی قلم تیرهخوار من | |
از من نثار شکر و جواب مفصل است | آن را که او سال طرازد نثار من | |
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد | سقراط دست بر گره استوار من؟ | |
وان بندها که بست فلاطون پیش بین | خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من | |
این پایگه مرا زین بهین خلایق است | این پایگه نداشت کس اندر تبار من | |
بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت | هرگز کسی ندید عجبتر ز کار من | |
خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان | بر وی نثار کرده خرد کردگار من | |
با بیم و ناامید به سختی زی او شدم | زو بختیار گشتم و شد بخت یار من | |
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم | گفتا تو را بس است یکی شاخسار من | |
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم | باری کزو رمیده نشد کاروبار من | |
بیبر چنار بودم خرما بنی شدم | خرماست بار بنده کنون بر چنار من | |
تا بار آن درخت مبارک بخوردهام | گشته است با قرار دل بیقرار من | |
گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو | خرمابنان شدهستی یکسر دیار من | |
فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت | من زهر مار او شدم او زهر مار من | |
وین طرفهتر که روز و شبان می طلب کنم | من زندگی ایشان و ایشان دمار من | |
ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور | بر گردن تو یوغ من است و سپار من | |
من مرد ذوالفقارم و تو مرد درهای | دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟ | |
زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو | زی دره نامدهاست یکی از هزار من | |
عفریت دوستدار تو و دستیار توست | جبریل دستیار من و دوستدار من | |
تو اسپ بیفسار و فسار است عهد تو | قیمت فزایدت چو ببینی فسار من | |
بیزیب و زینت است هران گوش و گردنی | کو نیست زیر طوق من و گوشوار من | |
عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار | این هر دو یافتی چو شدی گوشدار من | |
آبی است نزد من که خمار تو بشکند | پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من» | |
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر | دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من | |
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد | با جان هوشیارم شخص نزار من | |
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر | لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من |