ناصر خسرو (قصاید)/بشنو که چه گوید همیت دوران
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (بشنو که چه گوید همیت دوران) از ناصر خسرو |
' |
بشنو که چه گوید همیت دوران | پیغام ازین چرخ گرد گردان | |
زین قبهی پر چشمهای بیدار | زین طارم پر شمعهای رخشان | |
این سبز بیابان که چون شب آید | پر لاله شود همچو باغ نیسان | |
وین بحر بیآرامش نگونسار | آراسته قعرش به در و مرجان | |
زین کلهی نیلی کزو نمایند | رخشنده رخان دختران ریان | |
پیغام فلک بر زبان دوران | آن است به سوی نبات و حیوان | |
کای نو شدگانی که میفزایید | یک روز بکاهید هم بر این سان | |
چونان که همی بامداد روشن | تاریک شود وقت شامگاهان | |
نابوده که بوده شود نپاید | زین است جهان در زوال و سیلان | |
جنبنده همه جمله بودگانند | برهانت بس است بر فنای گیهان | |
اولاد جهان چون همی نپایند | پاینده نباشد همان پدرشان | |
تو عالم خردی ضعیف و دانا | وین عالم مردی بزرگ و نادان | |
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم | مانند کلان شخص او فراوان | |
آن عمر که آخر فنا پذیرد | پیوسته بود به ابتداش پایان | |
فرسودن اشخاص بودشی را | ایام بسنده است تیز سوهان | |
هرچ آن به زمان باقی است بودش | سوهان زمانش بساید آسان | |
پس عالم گر بیزمانه بوده است | نابود شود بیزمان به فرمان | |
آباد که کردهاست این جهان را؟ | ناچار همان کس کندش ویران | |
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی، | این پر ز نعیم و فراخ بستان؟ | |
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان | در خاک سیه زر و، سیم در کان؟ | |
زندان تو است این اگرت باغ است | بستان نشناسی همی ز زندان؟ | |
بر خویشتن این بندهای بسته | بنگر به رسنهای سخت و الوان | |
بنگر که بدین بند بسته در، چیست | در بند چرا بسته گشت پنهان؟ | |
در بند بود مستمند بندی | تو شاد چرایی به بند و خندان؟ | |
بندی که شنوده است مانده هموار | بر هر که رها شد ز بند گریان؟ | |
این قفل که داند گشادن از خلق؟ | آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟ | |
چون باز نجوئی که اندر این باب | تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟ | |
یا از طلب این چنین معانی | مشغول شدهستی به فرج و دندان؟ | |
وان را که همی جوید این چنینها | می چیز نبخشند ترکمانان | |
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها | مانده است به زندان فلان به یمگان | |
منگر به سخنهای او ازیرا | ترکانش براندند از خراسان | |
نه میر خراسان پسندد او را | نه شاه کرکان نه میر جیلان | |
گر مذهب او حق و راست بودی | در بلخ بدی به اتفاق اعیان | |
این بیهدهها را اگر ندانی | در کار نیایدت هیچ نقصان» | |
ای کرده تو را فتنه اهل باطل | بر حدثنا عن فلان و بهمان | |
گر جهل تو را درد کردی، از تو | بر گنبد کیوان رسیدی افغان | |
مغز است تو را ریم گرچه شوئی | دستار به صابون و تن به اشنان | |
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم | از خانه براندند اهل عصیان؟ | |
زیرا که براندند مصطفی را | ذریت شیطان از اهل و اوطان | |
بر نوح همی سرزنش نیامد | کو رفت به کوه از میان طوفان | |
من بستهی آداب و فضل خویشم | در تنگ زمینی زجور دیوان | |
از لحن فراوان و خوش بماند | در تنگ قفسها هزاردستان | |
وز بهر هنر گوز را به خردی | بیرون فگنند از میان اغصان | |
چون من به بیان بر زبان گشادم | لرزان شود آفاق و لولو ارزان | |
خورشید به آواز خاطرم را | گوید که فگندی مرا ز سرطان | |
در دین به خراسان که شست جز من | رخسارهی دعوی به آب برهان | |
پیغام فلک مر تو را نمایم | بر خاک نبشته به خط رحمان | |
چشمیت گشایم کزو ببینی | بنوشته به خط خدای فرقان | |
لیکن ننمایت راه هارون | تا باز نگردی ز راه هامان | |
دیوان برمیدند چون بدیدند | در دست من انگشتریی سلیمان | |
زین است که ایدون خران دین را | از من بفشرده است سخت پالان | |
من شیعت اولاد مصطفیام | در دین نروم جز به راه ایشان |