ناصر خسرو (قصاید)/ای گشته جهان و خوانده دفتر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای گشته جهان و خوانده دفتر) از ناصر خسرو |
' |
ای گشته جهان و خوانده دفتر | بندیش ز کار خویش بهتر | |
این چرخ بلند را همی بین | پر خاک و هوا و آب و آذر | |
یک گوهر تر و نام او بحر | یک گوهر خشک و نام او بر | |
وین ابر به جهد خشکها را | زان جوهر تر همی کند تر | |
بیچاره نبات را نیبنی | همواره جوان از این دو گوهر؟ | |
وین جانوران روان گرفته | بیچاره نبات را مسخر؟ | |
برطبع و نبات و جانور پاک | ای پیر تو را که کرد مهتر؟ | |
زین پیش چه نیکی آمد از تو | وز گاو گنه چه بود و از خر؟ | |
تو بیهنری چرا عزیزی؟ | او بیگنهی چراست مضطر؟ | |
دانی که چنین نه عدل باشد | پس چون مقری به عدل داور؟ | |
وان کس که چنین عزیز کردت | از بهر تو کرد گوهر و زر | |
زیرا که نکرد هیچ حیوان | از گوهر و زر تاج و افسر | |
بر گور و گوزن اگر امیر است | از قوت خویش و دل غضنفر | |
چون نیست خرد میان ایشان | درویش نه این، نه آن توانگر | |
این میر و عزیز نیست برگاه | وان خوار و ذلیل نیست بر در | |
شادی و توانگری خرد راست | هر دو عرضند و عقل جوهر | |
شاخی است خرد سخن برو برگ | تخمی است خرد سخن ازو بر | |
زیر سخن است عقل پنهان | عقل است عروس و قول چادر | |
دانای سخن نکو کند باز | از روی عروس عقل معجر | |
تو روی عروس خویش بنمای | ای گشته جهان و خوانده دفتر | |
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟ | یک ره برکن سوی فلک سر | |
از گوهر و از نبات و حیوان | برخاک ببین سهخط مسطر | |
هفت است قلم مر این سه خط را | در خط و قلم به عقل بنگر | |
بندیش نکو که این سه خط را | پیوسته که کرد یک به دیگر | |
گشتنت ستوروار تا کی | با رود و می و سرود و ساغر؟ | |
خرسند شدی به خور ز گیتی | زیرا تو خری جهان چرا خور | |
بررس ز چرا و چون، چرایی | شادان به چرا چو گاو لاغر؟ | |
بندیش که کردگار گیتی | از بهر چه آوریدت ایدر | |
بنگر به چه محکمی ببستهاست | مرجان تو را بدین تن اندر | |
او راست بهپای بیستونی | این گنبد گردگرد اخضر | |
چون کار به بند کرد، بیشک | پر بند بود سخنش یکسر | |
چون چنبر بیسر است فرقان | خیره چه دوی به گرد چنبر؟ | |
با بند مچخ که سخت گردد | چون باز بتابی از رسن سر | |
گاورسه چو کرد می ندانی | بایدت سپرد زر به زرگر | |
پیدا چو تن تو است تنزیل | تاویل درو چو جان مستر | |
گویند که پیش، ازین گهر کوفت | در ظلمت، زیر پی سکندر | |
امروز به زیر پای دین است | اندر ظلمات غفلت و شر | |
هزمان بزند بعاد ما را | از مغرب حق باد صرصر | |
سوراخ شده است سد یاجوج | یک چند حذر کن ای برادر | |
بر منبر حق شده است دجال | خامش بنشین تو زیر منبر | |
اشتر چو هلاک گشت خواهد | آید به سر چه و لب جر | |
آنک او به مراد عام نادان | بر رفت به منبر پیمبر | |
گفتا که منم امام و، میراث | بستد ز نبیرگان و دختر | |
روی وی اگر سپید باشد | روی که بود سیه به محشر؟ | |
صعبی تو و منکری گر این کار | نزدیک تو صعب نیست و منکر | |
ور می بروی تو با امامی | کاین فعل شده است ازو مشهر | |
من با تو نیم که شرم دارم | از فاطمه و شبیر و شبر | |
جای حذر است از تو ما را | گر تو نکنی حذر ز حیدر | |
ای گمره و خیره چون گرفتی | گمراهترین دلیل و رهبر؟ | |
من با تو سخن نگویم ایراک | کری تو و رهبر از تو کرتر | |
من میوهی دین همی چرم شو | چون گاو توخار وخس همی چر | |
شو پنبهی جهل بر کن از گوش | بشنو سخنی به طعم شکر | |
رخشندهتر از سهیل و خورشید | بویندهتر از عبیر و عنبر | |
آن است به نزد مرد عاقل | مغز سخن خدای اکبر | |
او را بردم به سنگ تا زود | پیشت بدمد ز سنگ عبهر | |
آنگاه نجوئی آب چاهی | هر گه که چشیدی آب کوثر | |
پرخاش مکن سخن بیاموز | از من چه رمی چو خر ز نشتر؟ | |
پر خرد است علم تاویل | پرید هگرز مرغ بیپر؟ | |
از مذهب خصم خویش بررس | تا حق بدانی از مزور | |
حجت نبود تو را که گوئی | من ممنم و جهود کافر | |
گوئی که صنوبرم، ولیکن | زی خصم، تو خاری او صنوبر | |
هش دار و مدار خوار کس را | مرغان همه را حبیره مشمر | |
غره چه شدی به خنجر خویش | مر خصم تو را ده است خنجر | |
از بیم شدن ز دست او روم | ماندهاست چنان به روم قیصر | |
با خصم مگوی آنچه زی تو | معلوم نباشد و مقرر | |
منداز بخیره نازموده | زی باز چو کودکان کبوتر | |
پرهیز کن اختیار و حکمت | تا نیک بود به حشرت اختر | |
اندر سفری بساز توشه | یاران تو رفتهاند بیمر | |
بیزاد مشو برون و مفلس | زین خیمهی بیدر مدور | |
بهتر سخنان و پند حجت | صد بار تو را ز شیر مادر |