ناصر خسرو (قصاید)/ای گرد گرد گنبد طارونی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای گرد گرد گنبد طارونی) از ناصر خسرو |
' |
ای گرد گرد گنبد طارونی | یکبارگی بدین عجبی چونی؟ | |
گردان منم به حال و نه گردونم | گردان نهای به حال و تو گردونی | |
گر راه نیست سوی تو پیری را | مر پیری مرا ز چه قانونی؟ | |
زیرا که روزگار دهد پیری | وز زیر روزگار تو بیرونی | |
اکنونیان روان و تو برجایی | زیرا که نیست جسم تو اکنونی | |
درویش توست خلق به عمر ایراک | از عمر بیکناره تو قارونی | |
درویش دون بود، همه دونانند | اینها و، بر نهاده به تو دونی | |
هر کس که دون شمارد قارون را | از ناکسیش باشد و مجنونی | |
فرزند توست خلق و مر ایشان را | تو مادر مبارک و میمونی | |
بر راه خلق سوی دگر عالم | یکی رباط یا یکی آهونی | |
ای پیر، بر گذشته جوانی چون | دیوانهوار غمگن و محزونی؟ | |
دیوی است کودکی، تو به دیوی بر، | گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟ | |
پنجاه و اند سال شدی، اکنون | بیرون فگن ز سرت سرا کونی | |
گوئی که روزگار دگرگون شد | ای پیر سادهدل، تو دگرگونی | |
سروی بدی به قد و به رخ لاله | اکنون به رخ زریر و به قد نونی | |
گلگون رخت چو شست بهار ازور | بگذشت گل بگشت ز گلگونی | |
مال تو عمر بود بخوردی پاک | آن را به بیفساری و ملعونی | |
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین | بر درد مالی و غم مغبونی؟ | |
آن کس که دی همیت فریغون خواند | اکنون به سوی او نه فریغونی | |
وان را که نوش و شهد و شکر بودی | امروز زهر و حنظل و طاعونی | |
با تو فلک به جنگ و شبیخون است | پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟ | |
هرشب زخونت چون بخورد لختی | چیزی نمانی ار همه جیحونی | |
گر خون تو نخورد به شب گردون | پس کوت آن رخان طبرخونی؟ | |
مشغول تن مباش کزو حاصل | نایدت چیز جز همه وارونی | |
از حلق چون گذشت شود یکسان | با نان خشک قلیهی هارونی | |
جان را به علم و طاعت صابون زن | جامه است مر تو را همه صابونی | |
خاک است مشک و عنبر و تو خاکی | گرچه ز مشک و عنبر معجونی | |
ملکت نماند و گنج برافریدون | ایمن مباش اگر تو فریدونی | |
افزونیی که خاک شود فردا | آن بیگمان کمی است نه افزونی | |
کار خر است خواب و خور ای نادان | پس خر توی اگر تو همیدونی | |
مردم ز علم و فضل شرف یابد | نز سیم و زر و از خز طارونی | |
از علم یافت نامور افلاطون | تا روز حشر نام فلاطونی | |
با جاهلان از آرزوی دانش | با قال و قیل و حیلت و افسونی | |
از جهل خویشتن چو خود آگاهی | پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی | |
دانا به یک سال برون آرد | جهل نهفته از تو به هامونی | |
تو سوی خاص خلق سیهسنگی | گر سوی عام لولوی مکنونی | |
علم است کیمیای بزرگیها | شکر کندت اگر همه هپیونی | |
شاگرد اهل علم شوی به زان | کاکنون رهی و چاکر خاتونی | |
مردم شوی به علم چو ماذون کو | داعی شود به علم ز ماذونی | |
ذوالنونی از قیاس تو ای حجت | دریاست علم دین و تو ذوالنونی |