ناصر خسرو (قصاید)/ای قبهی گردندهی بیروزن خضرا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای قبهی گردندهی بیروزن خضرا) از ناصر خسرو |
' |
ای قبهی گردندهی بیروزن خضرا | با قامت فرتوتی و با قوت برنا | |
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر | ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟ | |
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است | پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا | |
تن خانهی این گوهر والای شریف است | تو مادر این خانهی این گوهر والا | |
چون کار خود امروز در این خانه بسازم | مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا | |
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان | زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا | |
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان | هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا | |
این بند نبینی که خداوند نهادهاست | بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟ | |
در بند مدارا کن و دربند میان را | در بند مکن خیره طلب ملکت دارا | |
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی | بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا | |
به شکیب ازیرا که همی دست نیابد | بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا | |
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد | پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا | |
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار | کس را مگر از روی مکافات مساوا | |
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار | نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما | |
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین | وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا | |
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز | بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا | |
چون یار موافق نبود تنها بهتر | تنها به صد بار چو با نادان همتا | |
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ | بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا | |
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل | با دهر مدارا کن و با خلق مواسا | |
احوال جهان گذرنده گذرنده است | سرما ز پس گرما سرا پس ضرا | |
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند | بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا | |
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور | چه زیر کریجی و چه در خانهی خضرا | |
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان | بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا | |
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را | هشیار و خردمند نجسته است همانا | |
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار | چون مست مرو بر اثر او به تمنا | |
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در | زنهار که تیره نکنی جان مصفا | |
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند | از راه سخن بر شود از چاه به جوزا | |
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد | فخر آنکه نماند از پس او ناقهی عضبا | |
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک | مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا | |
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست | در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا | |
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک | ناگفته سخن به بود از گفتهی رسوا | |
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش | بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا | |
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک | والا به سخن گردد مردم نه به بالا | |
بادام به از بید و سپیدار به بار است | هرچند فزون کرد سپیدار درازا | |
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن | پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا | |
دریای سخنها سخن خوب خدای است | پر گوهر با قیمت و پر لل لالا | |
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل | تاویل چو للست سوی مردم دانا | |
اندر بن دریاست همه گوهر و لل | غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟ | |
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است | چندین گهر و للوء، دارندهی دنیا؟ | |
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت: | «تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا» | |
غواص تو را جز گل و شورابه ندادهاست | زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا | |
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم | خرسند مشو همچو خر از قول به آوا | |
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد | مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا | |
قندیل میفروز بیاموز که قندیل | بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما | |
در زهد نهای بینا لیکن به طمع در | برخوانی در چاه به شب خط معما | |
گر مار نهای دایم از بهر چرایند | ممن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا | |
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه | زیرا که نشد وقف تو این کرهی غبرا | |
آسیمه بسی کرد فلک بیخردان را | و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا | |
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت | بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها | |
بازی است رباینده زمانه که نیابند | زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا | |
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد | خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا | |
آن روز بیابند همه خلق مکافات | هم ظالم و هم عادل بیهیچ محابا | |
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع | پیش شهدا دست من و دامن زهرا | |
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر | بدهد به تمام ایزد دادار تعالی |