ناصر خسرو (قصاید)/ای شده مشغول به ناکردنی،
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای شده مشغول به ناکردنی،) از ناصر خسرو |
' |
ای شده مشغول به ناکردنی، | گرد جهان بیهده تا کی دنی؟ | |
آهن اگر چند گران شد، تورا | سلسله بایدت ازو ده منی | |
چونکه نشوئی به خرد روی جهل | برنکشی از سرت آهرمنی؟ | |
آنچه نه خوش است و نه نیکو برش | تخمش خواهیم که نپراگنی | |
عمرت شاخی است پر از بار و خار | چون تو همه خار همی برچنی؟ | |
مردم اگر جان و تن است از چه روی | فتنه تو بر جانت نهای بر تنی؟ | |
جانت برهنه است و تو این تار و پود | بر تن تاریک همی بر تنی | |
جوشن روشن خرد توست تن | تو نه همه این تن چون جوشنی | |
جان تو چون بفگند این جوشنت | باز دهد جوشنت این روشنی | |
تنت به جان، ای پسر، آبستن است | باز رهد روزی از آبستنی | |
مادر تن را پسر این جان توست | مادر باقی و پسر رفتنی | |
در شکم مادر خود بخت نیک | چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟ | |
بر طلب طاعت و نیکی و زهد | چونکه نه دامن به کمر در زنی؟ | |
مریم عمران نشد از قانتین | جز که به پرهیز برو برزنی | |
طاعت و نیکی و صلاح است بخت | خوردنیی نیست نه پوشیدنی | |
جهد کن ار عهد تو را بشکنند | تا تو مگر عهد کسی نشکنی | |
آز نگردد ابدا گرد آنک | در شکم مادر گردد غنی | |
چون تو که باشد چو تو را بخت نیک | مادرزادی بود و معدنی؟ | |
گرت مراد است کز این ژرف چاه | خویشتن، ای پیر، برون افگنی | |
زین رمه یک سو شو و از دل بشوی | ریم فرومایگی و ریمنی | |
تو به مثل بیخرد و علم و زهد | راست چو کنجارهی بیروغنی | |
روز تو کی نیک شود تا چنین | فتنهی این خانهی بیروزنی؟ | |
دیو دل از صحبت تو برکند | چون تو دل از مهر جهان برکنی | |
بسته در این خانهی تاریک و تنگ | شاد چرایی؟ که نه در گلشنی! | |
چرخ همی خرد بخواهدت کوفت | خردتر از سرمهگر از آهنی | |
چون تو بسی خورده است این گنده پیر | از چه نشستی تو بدین ایمنی؟ | |
دی شد و امروز نپاید همی | دی شد و تو منتظر بهمنی | |
گاه گریزانی از باد سرد | گاه بر امید گل و سوسنی | |
روی به دانش کن و رنجه مکن | دل به غم این تن فرسودنی | |
تا نشود جانت به دانش تمام | فخر نشاید که کنی، نه منی | |
دشمن دانا شدی از فضل او | فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟ | |
مذن ما را مزن و بدمگوی | لحن خوش آموز و تو کن مذنی | |
جای حکیمان مطلب بیهنر | زانکه نیاید ز کدو هاونی | |
مرد خردمند به حکمت شود | تو چه خردمند به پیراهنی؟ | |
بار خدایی به سرشت اندر است | مردم را، گر بکند کردنی | |
جای تو ایوان و گه گلشن است | کاهلیت کرد چنین گلخنی | |
ور به بسندی به ستوری چنین | تا به ابد یار غم و شیونی |