ناصر خسرو (قصاید)/ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی) از ناصر خسرو |
' |
ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی | بیم است که از کبر در این جای نگنجی | |
والله که نیاید به ترازوی خرد راست | گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی | |
ور مملکت روم بگیری چو سکندر | هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی | |
وز بند و بلای فلکی رسته نگردی | هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی | |
چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است | از بهر چه چندین به شب و روز برنجی | |
ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی | خزت چه همی باید و دیبای ترنجی | |
فردات تهی دست به کنجی بسپارند | هرچند ملکوار کنون بر سر گنجی | |
صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز | مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی | |
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟ | ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟ | |
وز بهر چه دادند تو را بار خدایی؟ | وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟ | |
زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان | پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟ | |
امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش | زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی | |
از مکر خداوند همی هیچ نترسی | زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی | |
اندیشه کن از بندگی امروز که بندهت | در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی | |
همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت | آگنده به گاورس دو خرواری غنجی | |
با مسجد و با مذن چون سر که و ترفی | با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی | |
والله که نسجند نماز تو ازیراک | روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی | |
تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی | نزدیک خردمند زراندود برنجی | |
رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید | تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟ | |
لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت | از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟ | |
آن است خردمند که خوردنش خلنج | زان است که تو بیخرد از کاسه خلنجی | |
گرگی تو که بینفعی و بیخنج ولیکن | خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی | |
همسایهی بیفایده گر شاید ما را | همسایهی نیک است به افرنجه فرنجی |