ناصر خسرو (قصاید)/ای به هوا و مراد این تن غدار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای به هوا و مراد این تن غدار) از ناصر خسرو |
' |
ای به هوا و مراد این تن غدار | مانده به چنگال باز آز گرفتار | |
در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر | وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار | |
آز تو را گل نماید ای پسر از دور | لیک نباشد گلش مگر همه جز خار | |
آز، گر او را امین کنی، بستاند | او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار | |
بار و بزه از تو بر خره کردهاست | ای شده چوگانت پشت در بزه و بار | |
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد | زیرک خر بنده زیر بار به خروار | |
خر سپس جو دوید و تو سپس نان | اکنون در زیر بار میرو خروار | |
خوار که کردت به پایگاه شه و میر | در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار | |
تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش | «خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟ | |
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟ | اینت والله بزرگ و زشت یکی عار! | |
گر تو بدانستیی که فضل تو بر خر | چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟ | |
فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود | عقل و سخن نیست جز که هدیهی جبار | |
عقل و سخن مر تو را به کار کی آید | چون تو به می مست کردهای دل هشیار؟ | |
کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر | کار سخن نیز نیست جز همه گفتار | |
کردی تدبیر تو ولیک همه بد | گفتی لیکن سرود یافه و بی کار | |
چون که خرد را دلیل خویش نکردی | بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟ | |
هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد | کار عظیم است چیست عاقبت کار | |
من چه به کارم خدای را که ببایست | کردن چندین هزار کار و بیاوار | |
گرش نبودم به کار بیهدگی کرد | بیهدگی ناید از مهیمن قهار | |
واکنون تدبیر چیست تام بباید | بد، چو برون بایدم همی شد از این دار | |
عقل ز بهر تفکر است در این باب | بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار | |
عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است | پس تو چرایی بد و منافق و طرار؟ | |
آتش دادت خدای تا نخوری خام | نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار | |
چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی | پس چه تو ای بیخرد چه آن خر بیکار | |
نیست خبر سرت را هنوز کنون باش | جو نسپرده است پای تو خر با بار | |
چرخ همی بنددت به گشت زمان پای | روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار | |
عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد | خواهی تو عمر باش و خواهی عمار | |
تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه | جامه نماند چو پود دور شد از تار | |
چندین در معصیت مدو به چپ و راست | چون شتر بیمهار و اسپ بیافسار | |
یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه | اکنون کهت تن ضعیف نیست و نه بیمار | |
راست که افتادی و زخواب و زخور ماند | آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار | |
بیگنهی تات کار پیش نیاید | وانگه کهت تب گلو گرفت گنهکار | |
چونت بخواهند باز عاریتی جان | از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار | |
تو بسگالی که نیز باز نگردی | سوی بلا گرت عافیت دهد این بار | |
وانگه چون بهشدی، زمنظر توبه | باز درافتی بهچاه جهل نگونسار | |
عذر طرازی که «میر توبهم بشکست» | نیست دروغ تو را خدای خریدار | |
راست نگردد دروغ و زرق به چاره | معصیتت را بدین دروغ میاچار | |
میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت | چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟ | |
میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت، | ای شده گم ره، به دوختهاست به مسمار؟ | |
چون که بدان یک قدح که داد تو را میر | با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟ | |
بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است | چون سوی طباخ چشم مردم ناهار | |
نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است | کز حشم و میر زور یافتی و یار؟ | |
ای به شب تار تازنان به چپ و راست | برزنی آخر سر عزیز به دیوار | |
روزی پیش آیدت به آخر کان روز | دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار | |
گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز | ایزد باشد تو را به حشر نگهدار | |
امروز آزار کس مجوی که فردا | هم ز تو بیشک بهجان تو رسد آزار | |
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم | پیش من از قول و فعل خویش چنان مار | |
جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است | سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار | |
چون ندهی داد و داد خویش بخواهی | نیست جزین هیچ اصل و مایهی پیکار | |
داد تو داده است کردگار، تو را نیز | داد ز طاعت بهداد باید ناچار | |
ور ندهی داد کردگار به طاعت | بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار | |
هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت | حکمت چون در و پند سخته به معیار |