ناصر خسرو (قصاید)/ای افسر کوه و چرخ را جوشن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای افسر کوه و چرخ را جوشن) از ناصر خسرو |
' |
ای افسر کوه و چرخ را جوشن | خود تیره به روی و فعل تو روشن | |
چون باد سحر تو را برانگیزد | دیوی سیهی به لولو آبستن | |
وانگه که تهی شدی ز فرزندان | چون پنبه شوی به کوه بر خرمن | |
امروز به آب چشم تو حورا | در باغ بشست سبزه پیراهن | |
وز گوهر و زر، مخنقه و یاره | در کرد به دست و بست بر گردن | |
حورا که شنود ای مسلمانان | پرورده به آب چشم آهرمن؟ | |
دشت از تو کشید مفرش وشی | چرخ از تو خزید در خز ادکن | |
با باد چو بیدلان همی گردی | نه خواب و قرار و نه خور و مسکن | |
گه همچو یکی پر آتش اژدرها | گه همچو یکی پر آب پرویزن | |
یک چند کنون لباس بد مهری | از دلت همی بباید آهختن | |
زیرا که ز دشت باد نوروزی | بربود سپید خلعت بهمن | |
وامیخته شد به فر فروردین | با چندن سوده آب چون سوزن | |
اکنون نچرد گوزن بر صحرا | جز سنبل و کرویا و آویشن | |
بازی نکند مگر به جماشی | با زلف بنفشه عارض سوسن | |
چون روی منیژه شد گل سوری | سوسن به مثل چو خنجر بیژن | |
باد سحری به سحر ماهر شد | بربود ز خلق دل به مکر و فن | |
مفتی و فقیه و عابد و زاهد | گشتند همه دنان به گرد دن | |
گر بیدل و مست خلق شد یارب | چون است که ماندهام به زندان من | |
من رانده بهم چو پیش گه باشد | طنبوری و پای کوب و بربطزن | |
از بهر خدای سوی این دیوان | یکی بنگر به چشم دلت، ای سن | |
ده جای به زر عمامهی مطرب | صد جای دریده موزهی مذن | |
حاکم به چراغ در بسی از مستی | از دبهی مزگت افگند روغن | |
زین پایگه زوال هر روزی | سر بر نکند ز مستی آن کودن | |
ور مرغ بپرد از برش گوید | پری برکن به پیش من بفگن | |
وز بخل نیوفتد به صد حیلت | از مشت پر ارزنش یکی ارزن | |
بیرشوت اگر فرشتهای گردی | گرد در او نشایدت گشتن | |
چون رشوه به زیر زانوش درشد | صد کاج قوی به تارکش برزن | |
حاکم درخورد شهریان باید | نیکو نبود فرشته در گلخن | |
نشناسم از این عظیم گو باره | جز دشمن خویش به مثل یک تن | |
گویند «چرا چو ما نمیباشی | بر آل رسول مصطفی دشمن؟» | |
گفتار، محمد رسول الله | واندر دل، کینه چون که قارن | |
دیوانه شده است مردم اندر دین | آن زینسو باز وین از آنسو زن | |
بیبند نشایدی یکی زینها | گر چند به نرخ زر شدی آهن | |
ای آنکه به امر توست گردنده | این گنبد پر چراغ بیروزن | |
از گرد من این سپاه دیوان را | به قدرت و فضل خویش بپراگن | |
جز آنکه به پیش تو همی نالم | من پیش که دانم این سخن گفتن؟ | |
حاکم به میان خصم و آن من | پیغمبر توست روز پاداشن |