ناصر خسرو (قصاید)/این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار) از ناصر خسرو |
' |
این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار | زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار | |
همواره سیه سرش ببرند از ایراک | هم صورت مار است و ببرند سر مار | |
تا سرش نبری نکند قصد برفتن | چون سرش بریدی برود سر به نگونسار | |
چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن | این زاب شود زنده و زاتش بمرد زاد | |
جز کز سیب دوستی آب جدا نیست | این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار | |
هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است | گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار | |
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت | زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار | |
مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک | خوردنش همه قار است رفتنش به منقار | |
مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند | در جنبش او عقل تو را مردم هشیار | |
تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است | هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار | |
گلزار کند رفتن او عارض دفتر | آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار | |
اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست | در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار | |
دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز | واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار | |
در دست خردمند همه حکمت گوید | جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار | |
هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد | جز کایزد دادار و پیامآور مختار | |
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است | بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار | |
تا در نزنی سرش به گل بار نیارد | زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار | |
غاری است مر او را عجبی بادرو در بند | خفتنش نباشد همه الا که در آن غار | |
چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا | بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار | |
راز دل دانا بجز او خلق نداند | زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار | |
راز دل من یکسره، باری، همه با اوست | زیرا بس امین است و سخندار و بیآزار | |
ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن | انگشت خردمند تو را مرکب رهوار | |
دیبای منقش به تو بافند ولیکن | معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار | |
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف | این است مرا با تو همه کار و بیاوار | |
دیبای تو بسیار به از دیبهی رومی | هرچند که دیبای تو را نیست خریدار | |
چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند | جو را بگزیند خر به لولوی شهوار | |
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان | فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار | |
این تیره و بی نور تن امروز به جان است | آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار | |
همسایه نیک است تن تیرهات را جان | همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار | |
هرچند خلنده است، چو همسایهی خرماست | بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار | |
شاید که به جان تنت شریف است ازیراک | خوش بوی بود کلبهی همسایهی عطار | |
جلدی و زبانآور و عیار ازیراک | جلد است تو را جان و زبانآور و عیار | |
از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش | آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار | |
بر خوی ملک باشد در شهر رعیت | پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار | |
از جان و تنت ناید الا که همه خیر | چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار | |
تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد | بیسیم نیاید درم و بیزر دینار | |
بیعلم عمل چون درم قلب بود، زود | رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار | |
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است | بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟ | |
وانکو نکند طاعت علمش نبود علم | زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار | |
جامه است مثل طاعت و آهار برو علم | چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟ | |
دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است | چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار | |
بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است | بی طاعت دانا نبود هرگز دیار | |
در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن | آباد بدین است چنین گنبد دوار | |
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید | کوسوی خرد علت روز است و شب تار | |
وین ابر خداوند جهان را به هوا بر | بندهاست و مطیع است به باریدن امطار | |
بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است | عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار | |
یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند | کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار | |
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب | روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار | |
امروز پر از خواب و خمار است سر تو | آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار | |
بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود | دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار | |
بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم | فردا نخوری بار مگر انده و تیمار | |
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران | روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار! | |
ای آنکه تو را یار نبودهاست و نباشد | بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار | |
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت | توفیق تو بودهاست مرا یار و نگهدار |