ناصر خسرو (قصاید)/ایا گشته غره به مکر زمانه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ایا گشته غره به مکر زمانه) از ناصر خسرو |
' |
ایا گشته غره به مکر زمانه | ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه | |
یگانهی زمانه شدی تو ولیکن | نشد هیچ کس را زمانه یگانه | |
زمانه بسی پند دادت، ولیکن | تو می در نیابی زبان زمانه | |
نبینی همی خویشتن را نشسته | غریب و سپنجی به خانهی کسانه | |
بگفتند کاین خانه مر بوفلان را | به میراث ماند از فلان و فلانه | |
تو را گر همی پند خواهی گرفتن | زبان فلان و فلانه است خانه | |
چو خانه بماند و برفتند ایشان | نخواهی تو ماندن همی جاودانه | |
نخواهد همی ماند با باد مرگی | بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه | |
پدرت و برادرت و فرزند مادر | شدهستند ناچیز و گشته فسانه | |
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان | فسانه شنودی و خوردی رسانه | |
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟ | چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟ | |
دویدی بسی از پس آرزوها | به روز جوانی چو گاو جوانه | |
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن | زنان دست بر شعرها و زمانه | |
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟ | چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟ | |
به شهر تو گرچه گران است آهن | نشایی تو بیبند و بیزاو لانه | |
کنون پارسایی همی کرد خواهی | چو ماندی به سان خری پیر و لانه | |
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟ | همی خیره گربه کنی تو به شانه | |
چو دانش نداری تو، در پارسایی | به سان لگامی بوی بیدهانه | |
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد | چو تازی بود اسپ یک تازیانه | |
به هنگام آموختن فتنه بودی | تو دیوانهسر بر ترنگ چغانه | |
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه | به مزد دبستان خریدی لکانه | |
کنون لاجرم چون سخن گفت باید | بماند تو را چشم بر آسمانه | |
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا | نه بربط رهاند تو را نه ترانه | |
بیاموز اگر پارسا بود خواهی | مکن دیو را جان خویش آشیانه | |
به دانش گرای و در این روز پیری | برون افگن از سر خمار شبانه | |
بباشی، اگر دل به دانش نشانی | به اندک زمانی، به دانش نشانه | |
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا | نیایند با تو نه خانه نه مانه | |
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد | مبر پیش او طاعت جاهلانه | |
گر از سوختنرست خواهی همی شو | به آموختن سر بنه بر ستانه | |
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا | یکی ژرف دریاست بس بیکرانه | |
گمان کسی را وفا ناید از وی | حکیمان بسی کردهاند این گمانه | |
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی | به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟ | |
جهان خانهی راستان نیست، راهت | بگردان سوی خانهی راستانه | |
تو را خانه دین است و دانش، درون شو | بدان خانه و سخت کن در به فانه | |
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه | زمانه برون گیردت زین میانه | |
سخنهای حجت به عقل است سخته | مگردان ترازوی او را زبانه |