ناصر خسرو (قصاید)/اگر کار بوده است و رفته قلم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (اگر کار بوده است و رفته قلم) از ناصر خسرو |
' |
اگر کار بوده است و رفته قلم | چرا خورد باید به بیهوده غم؟ | |
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد | روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم | |
عقوبت محال است اگر بتپرست | به فرمان ایزد پرستد صنم | |
ستم گار زی تو خدای است اگر | به دست تو او کرد بر من ستم | |
کتاب و پیمبر چه بایست اگر | نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟ | |
وگر جمله حق است قول خدای | بر این راه پس چون گزاری قدم؟ | |
نگه کن که چون مذهب ناصبی | پر از باد و دم است و پر پیچ و خم | |
مرو از پس این رمهی بی شبان | ز هر هایهایی چو اشتر مرم | |
مخور خام کاتش نه دور است سخت | به خاکستر اندر بخیره مدم | |
سخن را به میزان دانش بسنج | که گفتار بی علم باد است و دم | |
سخن را به نم کن به دانش که خاک | نیامد بهم تا ندادیش نم | |
نهادهی خدای است در تو خرد | چو در نار نور و چو در مشک شم | |
خرددوست جان سخن گوی توست | که از نیک شاد است و از بد دژم | |
تو را جانت نامه است و کردار خط | به جان برمکن جز به نیکی رقم | |
به نامه درون جمله نیکی نویس | که در دست توست ای برادر قلم | |
به گفتار خوب و به کردار نیک | چراغی شو اندر سنان علم | |
شبان گشت موسی به کردار نیک | چنان چون شنودی بر این خفته رم | |
به فعل نکو جمله عاجز شدند | فرومایه دیوان ز پر مایه جم | |
فسونگر به گفتار نیکو همی | برون آرد از دردمندان سقم | |
الم چون رسانی به من خیره خیر | چو از من نخواهی که یابی الم؟ | |
اگر آرزوت است کازادگان | تو را پیشکاران بوند و خدم | |
به جز فعل نیکو و گفتار خوب | نه بگزار دست و نه بگشای دم | |
به داد و دهش جوی حشمت که مرد | بدین دو تواند شدن محتشم | |
از آغاز بودش به داد آورید | خدای این جهان را پدید از عدم | |
اگر داد کردهاست پس تا ابد | خدای است و ما بندگان، لاجرم | |
اگر داد و بیداد دارو شوند | بود داد تریاک و بیداد سم | |
ندانی همی جستن از داد نفع | ازیرا حریصی چنین بر ستم | |
به مردی و نیروی بازو مناز | که نازش به علم است و فضل و کرم | |
شنودی که با زور و بازوی پیل | رهی بود کاووس را روستم | |
به دین جوی حرمت که مرد خرد | به دین شد سوی مردمان محترم | |
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر | بدو مفتخر شد عرب بر عجم | |
خسیس است و بیقدر بیدین اگر | فریدونش خال است و جمشید عم | |
ز بی دین مکن خیره دانش طمع | که دین شهریار است و دانش حشم | |
دهن خشک ماند به گاه نظر | اگر در دهانش نهی رود زم | |
درم پیشت آید چو دین یافتی | ازیرا که بنده است دین را درم | |
گر از دین و دانش چرا بایدت | سوی معدن دین و دانش بچم | |
سوی ترجمان کتاب خدای | امام الانام است و فخر الامم | |
نکرد از بزرگان عالم جز او | کسی علم و ملک سلیمان بهم | |
امام تمام جهان بو تمیم | که بیرون شد از دین بدو تار و تم | |
بر آهخته از بهر دین خدای | به تیغ از سر سرکشان آشتم | |
مر او را گزید احکم الحاکمین | به حکمت میان خلایق حکم | |
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان | نه جز در عطاهاش کان نعم | |
نه جز قول اومر قضا را مرد | نه جز ملک او مر حرم را حرم | |
کف راد او مر نعم را مقر | سر تیغ او مستقر نقم | |
مشهر شدهاست از جهان حضرتش | چو خورشید و عالم سراسر ظلم | |
ز دانش مرا گوش دل بود کر | ز گوشم به علمش برون شد صمم | |
دل از علم او شد چو دریا مرا | چو خوردم ز دریای او یک فخم | |
به جان و دلم در ز فرش کنون | بهشت برین است و باغ ارم | |
اگر تهمتم کرد نادان چه باک | از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟ | |
از آن پاکتر نیست کس در جهان | که هست او سوی متهم متهم |