ناصر خسرو (قصاید)/اگر نه بستهی این بیهنر جهان شدهای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (اگر نه بستهی این بیهنر جهان شدهای) از ناصر خسرو |
' |
اگر نه بستهی این بیهنر جهان شدهای | چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟ | |
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان | تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای | |
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است | تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شدهای؟ | |
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی | چو بوستان و به قد سرو بوستان شدهای؟ | |
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل | تو بر زمانهی بدمهر مهربان شدهای | |
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد | به سفله تن نشدی بل به پاک جان شدهای | |
نگاه کن که: در این خیمهی چهارستون | چو خسروان ز چه معنی تو کامران شدهای | |
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران | چنین مسلط و سالار و قهرمان شدهای | |
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد | که سوی او تو سزای نعیم و خوان شدهای | |
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران | بر این مبارک خوان و تو میهمان شدهای | |
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان | تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای | |
اگر به عقل و سخن گشتهای بر این رمه میر | چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شدهای؟ | |
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشدهاست | اگر تو در سلب خز و پرنیان شدهای؟ | |
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش | تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شدهای | |
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم | نه بند در تو چنین از چه شادمان شدهای؟ | |
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهی تو | همان زمان تو بر این عالی آسمان شدهای | |
نهان نهای ز بصیرت به سوی مرد خرد | اگرچه از بصر بیخرد نهان شدهای | |
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت | اگر تو میر ستوران بیکران شدهای! | |
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی | که چون خدای خداوند هندوان شدهای | |
اگر به دین و به دنیا نگشتهای خشنود | درست گشت که بدبخت و بدنشان شدهای | |
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع | به سان اشعب طماع داستان شدهای | |
اگر جهان را بندهی تو آفرید خدای | تو پس به عکس چرا بندهی جهان شدهای | |
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند | که زارو خوار تو از بهر سو زیان شدهای | |
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی | اگر به دل تبع پند راستان شدهای | |
وگر عنان خرد دادهای به دست هوا | چو اسپ لانه سرافشان و بیعنان شدهای | |
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت | که تو به گفتن حق شهرهی زمان شدهای | |
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول | غریب و رانده و بینان و خان و مان شدهای | |
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام | نه از گزاف چنین تو مثل روان شدهای | |
بس است فخر تو را این که بر رمهی ایزد | به سان موسی سالار و سرشبان شدهای | |
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز | به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شدهای | |
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو | از آن قبل که تو از حق بیگمان شدهای | |
به آب پند و طعام بیان و جامهی علم | روان گمره را نیک میزبان شدهای | |
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند | بدان سبب که به دل خازن قران شدهای | |
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من | چو زرد بید به ایام مهرگان شدهای | |
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک | تو بیتمیز به گوش خرد گران شدهای | |
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من | بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شدهای | |
تو بیتمیز بر الفغدن ثواب مرا | اگر بدانی مزدور رایگان شدهای |