ناصر خسرو (قصاید)/امهات و نبات با حیوان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (امهات و نبات با حیوان) از ناصر خسرو |
' |
امهات و نبات با حیوان | بیخ و شاخند و بارشان انسان | |
بار مانند تخم خویش بود | سر بیابی چو یافتی پایان | |
چون سخنگوی بود آخر کار | جز سخن چون روا بود ساران؟ | |
تخم ما بیگمان سخن بودهاست | خوبتر زین کسی نداد نشان | |
نه سخن کمتر از یکی باشد | نه بگوید کم از دو حرف زبان | |
یک سخن باد و حرف خویش چنانک | خرد و جان ز وحدت یزدان | |
این جهان هم بدان سخن ماند | حرف او ساکن است یا جنبان | |
وان سخن را مثل به مردم زن | حرفها را نبات با حیوان | |
آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز | چیزها را حروف او بنیان | |
وانچه او از سخن پدید آید | به سخن باشدش بقا و توان | |
به سخن مردم آمده است پدید | به سخن جان او رسد به جنان | |
سخن اول آن شریف خرد | سخن آخر آن عزیز قران | |
سخنت اول و سخنت آخر | سخنی خوب شو در این دومیان | |
این جهان کثیف چون تن توست | جان این تن از آن لطیف جهان | |
نعمت این بخور به صورت جسم | نعمت آن ببر به سیرت جان | |
تنت را مادر این زمین و، فلک | پدر او و هر دوان حیران | |
جانت را مادر و پدر گشتند | نفس و عقل شریف جاویدان | |
این فرودین بدین دو باز رسید | آن برین را بدان دو باز رسان | |
تن تو چون بیافت صورت این | نعمت این همه بیافت بدان | |
جانت ار یابد از خرد صورت | هم جنان یافتی و هم ریحان | |
صورت جان تو شناختن است | مر فلان را حقیقت از بهمان | |
آنکه معقول هست چون بهمان | وین که محسوس نام اوست فلان | |
جفتها را ز طاق بشناسی | به غلط نوفتی درین و دران | |
جفت را جفت و طاق دان زنخست | با صفت جفت و بیصفت به عیان | |
حد و محدود جفت یکدگرند | نیست با هست چون مکین و مکان | |
عقل و معقول هردوان جفتند | همگان جفت کردهی سبحان | |
طاق با جفت هر دوان مقهور | پر از ایشان دو قاهر ایشان | |
باز جفت است قاهر و مقهور | زانکه توحید نیست زیر بیان | |
چون بدانی حدود جفتیها | برتر آئی ز پایهی حیوان | |
ای برادر، شناخت محسوسات | نردبانی است اندر این زندان | |
تو به پایهش یکان یکان برشو | پس بیاسای بر سر سولان | |
سر آن نردبان و معقول است | که سرایی است زنده و آبادان | |
آن همه نور و راحت و نعمت | وین همه رنج و ظلمت و نیران | |
نیست مرگ است و هست هست حیات | نیست کفرست و هست هست ایمان | |
مرگ جهل است و زندگی دانش | مرده نادان و زنده دانایان | |
جهل مانند نیست و علم چو هست | جهل چون درد و علم چون درمان | |
هست ماند به علم دانا مرد | نیست گردد به جاهلی نادان | |
وانکه از نیست هست کردندش | او به راحت رسد همی زهوان | |
وانکه او هست و نیست خواهد شد | سوی زندان کشندش از بستان | |
نیست را هست صنع یزدان کرد | هست را نیست صنعت شیطان | |
ای اخی دوزخ و بهشت ببین | بیگمان شو ز مالک و رضوان | |
آنچه دانا بداندش هست است | کس ندانست نیست را سامان | |
هست و دانش قرین و جفتانند | نیست یا جهل هردوان زوجان | |
به با هست جفت و بد با نیست | به بهیی جان ز نیستی برهان | |
جهد کن تا ز نیست هست شوی | برهانی روان ز بار گران | |
بهتر جانور همه مردم | بهتر از مردمان امام زمان | |
حیوانی که خوی ما گیرد | قیمتش برتر آید از دگران | |
گر بگیریم خوی بهتر خلق | از ثری برشویم زی کیوان | |
بهترین زمانه مستنصر | که عیال ویند انسی و جان | |
دل او داد را بهین رهبر | امر او خلق را مهین میزان | |
داد و دانش به عز او زنده است | دین و دنیا به نور او رخشان | |
جوهر عقل زیر گفتهی اوست | گر کسی یافت مر خرد را کان | |
فتح را نام اوست فتح بزرگ | به مثالش خیال بسته میان | |
سوی او شو اگر ندیدهستی | ملک داوود و حکمت لقمان | |
کمترین چاکرش چو اسکندر | کمترین حاکمش چو نوشروان | |
چرخ بر بدگمانش کرده کمین | نحس بر دشمنش کشیده کمان | |
ایمنی در بزرگ ملکت او | گستریده فراخ شادروان | |
کعبهی جان خلق پیکر اوست | حکمت ایزدی درو مهمان | |
گرد او گر طواف خواهی کرد | جان بشوی از پلیدی عصیان | |
گر تو از گوسپند او باشی | بخوری آب چشمهی حیوان | |
ای رسیده ز تو جهان به کمال | ای مراد از طبایع و دوران | |
بنده را دستگیر باش به فضل | به خراسان میانهی دیوان | |
تخم دادی مرا که کشت کنم | نفگنم تخم تو به شورستان | |
چون کشاورز خوگ و خار گرفت | تخم اگر بفگنم بود تاوان | |
گوسپندی که خوی خوگ گرفت | بر نیدیشد از ضعیف شبان |