می تراود مهتاب

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

می‌تراود مهتاب می‌درخشد شب‌تاب نيست يک‌دم شکند خواب به چشم ِ کس و ، ليک غم ِ اين خفته‌ی ِ چند خواب در چشم ِ ترم می‌شکند .


نگران با من استاده سحر صبح ، می‌خواهد از من کز مبارک دم ِ او آورم اين قوم ِ به‌جان‌باخته را بلکه خبر در جگر خاری ليکن از ره ِ اين سفرم می‌شکند .

نازک‌آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دريغا ! به برم می‌شکند


دست‌ها می‌سايم تا دری بگشايم ، بر عبث می‌پايم که به‌در کس آيد ؛ در و ديوار ِ به هم ريخته‌شان بر سرم می‌شکند .

می‌تراود مهتاب می‌درخشد شب‌تاب مانده پای‌آبله از راه ِ دراز بر دم ِ دهکده ، مردی تنها ؛ کوله‌بارش بر دوش ، دست ِ او بر در ، می‌گويد با خود : - « غم ِ اين خفته‌ی ِ چند خواب در چشم ِ ترم می‌شکند ! » ...