مهمانی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


چند ای خواجه مرا بندهٔ خود میدانی به گدا کس ندهد مرتبهٔ سلطانی




خبرت نیست از احوال دل سوختگان بر دل سوخته ام گر گذری میدانی




از هجوم غم عشق تو دلم گشت خراب آری آری نکند سیل به جز ویرانی




کرد در ملک دلم عشق خرابیها لیک آن خرابی که بود خوشتر از آبادانی




چه شود گر تو بیایی غمم از دل ببری بنشینی و مرا در بر خود بنشانی




تو کنی بر سرم از خنده همی گلریزی من به پایت کنم از گریه گلاب افشانی




من نهم لب به لب لعل تو و جان دهم تو دهی بوسه و جانی به عوض بستانی




جای در دل دهمت ماحضر از خون جگر عاشقان را نبود خوشتر از این مهمانی




هست پیدا چو نی از نالهٔ زار بیدل کآتشی در دلش از عشق بود پنهانی


ویکی‌پدیا

در ویکی‌پدیا موجود است:

مهمانی