منوچهری (قصاید و قطعات)/هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز) از منوچهری |
' |
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز | خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار | |
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی | وز خوردن آن روی شود چون گل بربار | |
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت | و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار | |
آن گل که به گردش در نحلند فراوان | نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار | |
همواره به گرد گل طیار بود نحل | وین گل به سوی نحل بود دایم طیار | |
در سایهی گل باید خوردن می چون گل | تا بلبل قوالت بر خواند اشعار | |
تا ابر کند می را با باران ممزوج | تا باد به می در فکند مشک به خروار | |
آن قطرهی باران بین از ابر چکیده | گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار | |
آویخته چون ریشهی دستارچهی سبز | سیمین گرهی بر سر هر ریشهی دستار | |
یا همچو زبرجد گون یک رشتهی سوزن | اندر سر هر سوزن یک لل شهوار | |
آن قطرهی باران که فرو بارد شبگیر | بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار | |
گویی به مثل بیضهی کافور ریاحی | بر بیرم حمرا بپراکندهست عطار | |
وان قطرهی باران که فرود آید از شاخ | بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار | |
گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان | ماورد همیریزد، باریک به مقدار | |
وان قطرهی باران سحرگاهی بنگر | بر طرف گل ناشکفیده بر سیار | |
همچون سرپستان عروسان پریروی | واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار | |
وان قطرهی باران که چکد از بر لاله | گردد طرف لاله از آن باران بنگار | |
پنداری تبخالهی خردک بدمیدهست | بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار | |
وان قطرهی باران که برافتد به گل سرخ | چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار | |
وان قطرهی باران که برافتد به سر خوید | چون قطرهی سیمابست افتاده به زنگار | |
وان قطرهی باران که برافتد به گل زرد | گویی که چکیدهست مل زرد به دینار | |
وان قطرهی باران که چکد بر گل خیری | چون قطرهی می بر لب معشوقهی میخوار | |
وان قطرهی باران که برافتد به سمنبرگ | چون نقطه سفیداب بود از بر طومار | |
وان قطرهی باران ز بر لالهی احمر | همچون شرر مرده فراز علم نار | |
وان قطرهی باران ز بر سوسن کوهی | گویی که ثریاست برین گنبد دوار | |
بر برگ گل نسرین آن قطرهی دیگر | چون قطرهی خوی بر ز نخ لعبت فرخار | |
آن دایرهها بنگر اندر شمر آب | هر گه که در آن آب چکد قطرهی امطار | |
چون مرکز پرگار شود قطرهی باران | وان دایرهی آب بسان خط پرگار | |
مرکز نشود دایره وان قطرهی باران | صد دایره در دایره گردد به یکی بار | |
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد | وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار | |
هر گه که از آن دایره انگیزد باران | از باد درو چین و شکن خیزد و زنار | |
گویی علمی از سقلاطون سپیدست | از باد جهنده متحرک شده نهمار | |
وانگه که فرو بارد باران به قوت | گیرد شمر آب دگر صورت و آثار | |
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر | دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار | |
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر | در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار | |
این جوی معنبر بر و این آب مصندل | پیش در آن بار خدای همه احرار | |
گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست | جویست به دیدار و خلیجست به کردار | |
زین پیش گلاب و عرق و بادهی احمر | در شیشهی عطار بد و در خم خمار | |
از دولت آن خواجه علی بن محمد | امروز گلابست و رحیقست در انهار | |
آن سید سادات زمانه که نخواهد | شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار | |
از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم | وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار | |
گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند | پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار | |
ای بار خدایی که همه بار خدایان | دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار | |
هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت | مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار | |
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت | گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار | |
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک | کافور نخیزد ز درختان سپیدار | |
جبارتری چون متواضعتر باشی | باشی متواضعتر، چون باشی جبار | |
الحق که سزاوار تو بودهست ریاست | و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار | |
انگشتری جم برسیدهست به جم باز | وز دیو نگون اختر برده شده آوار | |
جبار همه کار به کام تو رسانید | بادات شب و روز خداوند نگهدار |