منوچهری (قصاید و قطعات)/نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر) از منوچهری |
' |
نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر | با طالع مبارک و با کوکب منیر | |
ابر سیاه چون حبشی دایهای شدهست | باران چو شیر و لالهستان کودکی بشیر | |
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا | چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر! | |
صلصل به لحن زلزل وقت سپیدهدم | اشعار بونواس همیخواند و جریر | |
بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار | برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر | |
عاشق شدهست نرگس تازه به کودکی | تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر | |
با سرمهدان زرین ماند خجسته راست | کرده به جای سرمه، بدان سرمهدان عبیر | |
گلنار، همچو درزی استاد برکشید | قوارهی حریر، ز بیجادهگون حریر | |
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت | تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر | |
برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید | گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر | |
بر شاخ نار اشکفهی سرخ شاخ نار | چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر | |
نرگس چنانکه بر ورق کاسهی رباب | خنیاگری فکنده بود حلقهای ز زیر | |
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود | در دست شیرخواره به سرمای زمهریر | |
وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه | در کاسهی بلور کند عنبرین خمیر | |
اکنون میان ابر و میان سمنستان | کافور بوی باد بهاری بود سفیر | |
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیدهدم | برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر | |
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست | اندر پناه ایزد و اندر پناه میر | |
زایل نگردد از سر او تا جهان بود | این سایهی شهنشه و این سایهی قدیر | |
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال | او را بود خدا و خداوند دستگیر | |
خواجهی بزرگوار، بزرگست نزد ما | وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر | |
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ | لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر | |
زیرا که میرداند در فضل او تمام | ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر | |
بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی | تفسیر او نداند جز مردم خبیر | |
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر | زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر | |
کس را خدای بیهنری مرتبت نداد | بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر | |
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ | باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر | |
ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس | ای بینظیر و همت تو چون تو بینظیر | |
در خورد همت تو خداوند جاه داد | جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر | |
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد | باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر | |
ورز غنی بباید اندر خور غنی | ورز فقیر باید اندر خور فقیر | |
پیراهن قصیر بود زشت بر طویل | پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر | |
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو | ایزد کناد کار همه بندگان یسیر | |
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل | اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر | |
دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو | باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر | |
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون | آواز سگ نیاید، از موضع زئیر | |
باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک | از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر | |
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد | از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر | |
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک | از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر | |
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشتباز | هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر | |
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست | آری درخت را بود از آب ناگزیر | |
گر حکم تو سریر تو محکم نداری | زیر تو از سرور تو بر پردی سریر | |
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر | بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر | |
تا شیر در میان بیابان کند خروش | تا مرغ در میان درختان زند صفیر | |
روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد | دست تو باد با قدح و لبت با عصیر |