منوچهری (قصاید و قطعات)/ای ترک من امروز نگویی به کجایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (ای ترک من امروز نگویی به کجایی) از منوچهری |
' |
ای ترک من امروز نگویی به کجایی | تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی | |
آنکس که نباید بر ما زودتر آید | تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی | |
آن روز که من شیفتهتر باشم برتو | عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی | |
چون با دگری من بگشایم، تو ببندی | ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی | |
گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من | ای ترک چنین شیفتهی خویش چرایی | |
ترسی که کسی نیز دل من برباید | کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی | |
من در دگران زان نگرم تا به حقیقت | قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی | |
هر چند بدین سعتریان درنگرم من | حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی | |
با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش | هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی | |
ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد | هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی | |
بیخدمت و بیجهد به نزد ملک شرق | کس را نبود مرتبت و کامروایی | |
شاه ملکان پیشرو بارخدایان | ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی | |
مسعود ملک آنکه نبودهست و نباشد | از مملکتش تا ابدالدهر جدایی | |
این مملکت خسرو تایید سماییست | باطل نشود هرگز تایید سمایی | |
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد | ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی | |
پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را | پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی | |
با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد | بس شهره بود در ملکان نیک وفایی | |
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی، | ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی، | |
از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش | وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی | |
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل | با حاشیهی خویش و غلامان سرایی | |
الا که به کام دل او کرد همه کار | این گنبد پیروزه و گردون رحایی | |
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه | شد بوی و بها از همه بویی و بهایی | |
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل | بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی | |
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان | هرگز به جهانمیر که دیدهست و گدایی | |
کار مدد و کار کیا نابنوا شد | زین نیز بتر باشدشان نابنوایی | |
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا | کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی | |
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان | برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی | |
گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون | ور چه به زمین درشد چون مردم مایی | |
فرزند به درگاه فرستاد و همیداد | بر بندگی خویش بیکباره گوایی | |
زان روز مرایی شد و گشته ست سبکدل | سالار، سبکدل نشود میرمرایی | |
ای بار خدا و ملک بار خدایان | شاه ملکانی و پناه ضعفایی | |
در دارفنا، اهل بقا خلق ندیدهست | از اهل بقایی تو و در دار فنایی | |
چون ایزد شاید ملک هفت سموات | بر هفت زمینبر، ملک و شاه تو شایی | |
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی | چون پیر شوی نیمهی دیگر بگشایی | |
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی | زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی | |
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر | فرق سر او زیر پی پیل بسایی | |
آنکس که دغایی کند او با ملک ما | زو باز نگردد ملک ما به دغایی | |
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل | تا رنگ دهد وسمهی رومی و الایی | |
جاوید بزی بارخدایا به سلامت | با دولت پیوسته و با عمر بقایی | |
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام | یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی |