ملک الشعرا بهار (قصاید)/سحابی قیرگون بر شد ز دریا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ملک الشعرا بهار (قصاید) (سحابی قیرگون بر شد ز دریا) از ملک الشعرا بهار |
' |
سحابی قیرگون بر شد ز دریا | که قیر اندود زو روی دنیا | |
خلیج فارس گفتی کز مغاکی | به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا | |
به ناگه چون بخاری تیره و تار | از آن چاه سیه سر زد به بالا | |
علم زد بر فراز بام اهواز | خروشان قلزمی جوشان و دروا | |
نهنگان در چه دوزخ فتادند | وز ایشان رعد سان برخاست هرا | |
هزاران اژدهای کوه پیکر | به گردون تاختند از سطح غبرا | |
بجست از کام آنان آتش و دود | وز آن شد روشن و تاریک صحرا | |
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد | ز جیبش مهرهی خورشید رخشا | |
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت | شبیخون زد به یزدان توانا | |
برون پرید روز از روزن مهر | نهان شد در پس دیوار فردا | |
شب تاری درآمد لرز لرزان | چو کور بیعصا در سخت سرما | |
ز برق او را به کف شمعی که هر دم | فرو مرد از نهیب باد نکبا | |
طبیعت خنده زد چون خندهی شیر | زمانه نعره زد چون غول کانا | |
زمین پنهان شد اندر موج باران | که از هر سو درآمد بی محابا | |
خروشان و شتابان رود کارون | در افزوده به بالا و به پهنا | |
رخ سرخش غبار آلود و تیره | چو روی مرد جنگی روز هیجا | |
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه | که شد کوه از نهیبش زیر و بالا | |
به تیغ موجهایش کف نشسته | چو برف دی مهی بر کوه خارا |