مسعود سعد سلمان (قصاید)/چون مشرف است همت بر رازم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (چون مشرف است همت بر رازم) از مسعود سعد سلمان |
' |
چون مشرف است همت بر رازم | نفسم غمی نگردد از آزم | |
چون در به زیر پارهی الماسم | چون زر پخته در دهن گازم | |
بسته دو پای و دوخته دو دیده | تا کی بوم صبور که نه بازم | |
با هرچه آدمی است همی گویی | در هر غمی کش افتد انبازم | |
من گوهرم ز آتش دل ترسم | ناگاهی آشکاره شود رازم | |
نه نه کر گر فلک بودم بوته | و آتش بود اثیر بنگدازم | |
روی سفر نبینم و از دانش | گه در حجاز و گاه در اهوازم | |
ابرم که در و لل بفشانم | چون رعد در جهان فتد آوازم | |
از راستی چو تیر بود بیتم | دشمن کشم از آن چو بیندازم | |
زان شعر کایچ خامه نپردازد | کان را به یک نشست نپردازم | |
بادم به نظم و نثر و نه نمامم | مشکم به خلق و جود و نه غمازم | |
مقصود مینیابم و میجویم | مقصد همی نینم و میتازم | |
بر عمر و بر جوانی میگریم | کانچم ستد فلک ندهد بازم | |
با چرخ در قمارم میمانم | وین دست چون نگر که همی بازم |