مسعود سعد سلمان (قصاید)/عمرم همی قصیر کند این شب طویل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (عمرم همی قصیر کند این شب طویل) از مسعود سعد سلمان |
' |
عمرم همی قصیر کند این شب طویل | وز انده کثیر شد این عمر من قلیل | |
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟ | همچون نیاز تیره و همچون امل طویل | |
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی | بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل | |
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا | طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل | |
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف | گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل | |
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز | مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل | |
این دیده گر به لل رادست در جهان | با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟ | |
روز از وصال هجر درآبم بود مقام | شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل | |
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد | گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟ | |
زنده خیال دوست همی داردم چنین | کاید همی به من شب تار از دویست میل | |
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار | گه در شود در آتش دل راست چون خلیل | |
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب | گویی که هست بر تن او پر جبرئیل | |
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق | زان دو رخ منقش وزان دیدهی کحیل | |
چون نوحهیی برآرم یا نالهیی کنم | داودوار کوه بود مر مرا رسیل | |
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک | در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل | |
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح | تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل | |
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار | هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل | |
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من | کش در زمان نه دست قضا درکشید میل | |
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد | کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل | |
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت | خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل | |
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام | آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل | |
افعال او گزیده و آثار او بلند | اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل | |
ای درگه تو قبله خواهندگان شده | کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل | |
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت | زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل | |
محکمترست حزم تو از کوه بیستون | صافیترست عزم تو از خنجر صقیل | |
طبع تو در زمستان باغی بود خرم | فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل | |
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد | روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل | |
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق | سوی تو بر دو دیدهی روشن کنم رحیل | |
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف | آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل | |
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه | ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل | |
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر | چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل | |
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا | باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل | |
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار | تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل | |
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف | بادت سعادتی به همه دولتی کفیل |